روزی روزگاری، دو برادر در قلمرو پادشاهی کوچک و دوردستی زندگی میکردند. یکی از دو برادر پادشاه این سرزمین بود و در قلعهای با برجهای بلند زندگی میکرد. برادر دیگر ساکن کلبه کوچکی بود و با کار روی مزرعهاش امرار معاش میکرد.
یک روز پادشاه، به همراه گروهی از ملازمان و درباریان، برای شکار به یکی از جنگلهای اطراف میرفت که در راه با برادرش مواجه شد. وقتی که برادرش را در لباس ژنده کشاورزی دید به او گفت «برادر! چرا این قدر از جاهطلبی بیبهرهای؟ وقتی سالها پیش ما با هم به این سرزمین آمدیم، من و تو مانند هم بودیم، اما حالا من پادشاهم و تو یک کشاورز ساده. تو هم میتوانستی اگر پادشاه نه، دست کم خانی با مزارع بسیار باشی که دیگران در آنها برایت کشاورزی میکنند.»
برادر پادشاه لبخندی زد و گفت «وقتی تو از پنجرههای برجهای قلعهات به بیرون نگاه میکنی، بیشک از تماشای مزارع پراکنده در زمینهای اطراف لذت میبری. من هم از تماشای این مناظر لذت میبرم، اما ترجیح میدهم از نزدیکتر آنها را تماشا کنم.»
پادشاه گفت «تو کوتهبینی، برادر.»
پس از آن مهمیزی به اسب خود زد و با همراهانش راه خود را ادامه داد. این دو برادر تا پایان عمر، پادشاه و کشاورز باقی ماندند.
وا…چرا هیولا نداره؟
آورین، آورین … من از همون بچگی اعتقاد داشتم یه ریگی به کفش حکایت های قدیمی هست ها: همیشه جاه طلب ها آخر داستان به فلاکت می نشستن … ولی این داستان بزیار هم عالی بود … مورد تایید مادر تکشاخ هم هست … آورین آورین …