۰۰۲ /
– خیلی از خریدتون متشکریم … روز خوبی داشته باشید !!!
مرد لبخندی زد و پاکت سیگارهایش را برداشت و از فروشگاه خارج شد ، سیما لبخندی زد و باقی پولها را داخل پاکت مخصوص نگهداری پول گذاشت و به سرعت خودش را به مشتری دائمشان که روی مبل چرمی باشکوه مخصوص مشتریان نشسته بود و سیگار کوهیبای بزرگش را دود میکرد رساند :
– خیلی ببخشید طول کشید !!!
– خیلی پیشرفت کردید … روزهای اول یادم هست وقتی میگفتم سیگار فلان برند را میخواهم عملاً میلرزیدید !!!
سیما خندید و فنجان چای روبرویش را بلند کرد تا جرعه ای بنوشد که مشتری دیگری وارد فروشگاه شد ، مودبانه عذرخواهی کرد و به سراغ مشتری جدید رفت :
– عصر بخیر … چطور میتونم کمکتون کنم ؟
***
برنامه زندگی او بتازگی تغییرات زیادی کرده بود ، مدت زیادی از بازگشتش از سوئد نمیگذشت ولی در همین مدت کوتاه تغییرات زیادی کرده بود ، از یک آدم عاشق خوراکی به کسی تغییر پیدا کرده بود که یک وعده غذا در روز برایش کافی و گاهی زیادی بود ، آدمی که قبلاً با کمترین اتفاقی بلافاصله شاد میشد و عکسالعمل نشان میداد حالا به موجودی آرام و صبور مبدل شده بود که حتی دعواهای عادی و معمول خانوادگی و متفرقه هم هیچ تأثیری روی روحیهاش نمیگذاشت … چیز خیلی خاصی در او بوجود نیامده بود ، فقط بشدت احساس خستگی میکرد و همه چیز در نظرش مانند نمایشی کسل کننده و خندهدار بود … شاید ۲ماه تمام دنبال کار در این شهر درندشت گشته بود ولی به لطف وضعیت اقتصادی وحشتناک این سرزمین و البته افکار بدویانه و مسخره مردمی که فکر میکردند دختر باید کنج خانه بنشیند و آموزشهای خانه داری ببیند تا وقتی شوهر نداشته اش از راه رسید بوی غذا مشامش را نوازش کند و زنی باشد که آرامش کند ، کار چندانی پس برای او نبود ، میتوانست منشی مدیرعاملی باشد که همین کارها را در قالب کارهای اداری برایش انجام دهد ، میتوانست کارشناس فروشی باشد که همین خدمات را در غالب کارهای اداری برای مشتریان و یا مثلاً مدیرش انجام بدهد … در هر حال او در جامعهای زندگی میکرد که شاید از نظر تکنولوژی مقداری پیشرفته بود ولی در حال جامعهای سنتی و مرد سالار و کثیف بود که زن را تنها کالایی برای رسیدن به آمال و آرزوهای خودشان میدانستند … سیما هیچوقت در این جامعه ارزش خودش را احساس نکرد و تنها وقتی برای مدت ۲ماه از کشور خارج شد فهمید او نیز یک انسان است که خواسته هایی دارد و خواسته هایش میتوانند روزی به نتیجه برسند … سیما وقتی ابزار بودن همجسنهای خودش را میدید رنج میکشید و گاهی اوقات عصبانی میشد ، وقتی زنهایی را میدید که تنها دستگاه جوجه کشی بودند و بوی گند غذاهای مانده میدادند صورتش را از نفرت در هم میکشید … او از طبقه مرفه جامعه نبود ، خانوادهای متوسط داشت و از رفاهی نسبی برخوردار بود و این طرز فکر غالب تا مدتها در ذهن و روحش لانه داشت تا روزی که در عنفوان جوانی با افرادی آشنا شد که خودشان را سایه مینامیدند … سیما با آنها دوست شد و بعد از مدتی خودش هم یکی از سایهها شد ، سایهها او را تربیت کردند و چیزهایی به او آموختند که زندگی نرمال خانوادگی هرگز به او نمی آموخت چون خود نیز نیاموخته بود و چنین شد که سیما پوسته قدیمی خود را شکافت و با طرز فکری جدید به زندگی برگشت … سیما همفکران زیادی پیدا کرد ، دوستانش ، افرادی که شنوا و بینا بودند ولی چیزی نمیگفتند چون جامعه تحمل شنیدن صدایشان را نداشت و اگر هم میگفتند با واکنش منفی دیگران مواجه میشدند … مردم عادی و یا بقول سایهها بدویان … و در این گروه جدید بود که سیما به آرامش و آسایش رسید .
– بازهم تحریممون کردن ؟ چی رو برامون تحریم کردن ؟ اکسیژن یا تابش نور خورشید رو ؟!
همه خندیدند … معمولاً بعد از جلسات هفتگی به یکی از کافه های اطراف میرفتند و علاوه بر موضوع جلسه ، در مورد چیزهای دیگری که در طول روز برایشان اتفاق افتاده بود و بنظرشان جالب بود با هم صحبت میکردند ، دور هم چیزی میخوردند و برای یک روز خستهکننده عادی دیگر آماده میشدند
– تازه از همه بامزه تر اینکه خودمون هم خودمون رو تحریم کردیم … من شنیدم یه لیست کالاهای لوکس تهیه کردن که دقیقاً عین جوک میمونه و قراره از این به بعد واردات اون لیست کذایی رو نداشته باشیم ، اتفاقاً من اینجا دارمش بذارید بخونم !!!
– فقط آروم بخون همینجوری هم دارن چپ چپ نگاهمون میکنن !!!
وقتی لیست تمام شد عملاً همه روی زمین افتاده بودند و میخندیدند
– باتری ماشین ؟ باتری قلمی لوکسه ؟!
– آقا من فردا یه گردنبند باتری نیم قلمی درست میکنم میبرم طلافروشی میفروشم ثروتمند میشم !!!
– چطوره جلسه بعدی در مورد شرایط کشور بعد از این تحریمهای کالاهای لوکس باشه ؟ میتونیم حتی کارگاه داستان نویسی بذاریم !!!
هیچ چیزی به اندازه این شبها و این جلسات برای او ارزشمند نبود ، حس یکی بودن با جمع ، حس داشتن افکار یکسان و این حس که همه ما یکدیگر را درک میکنیم ، اطمینان از اینکه طرف مقابل فکر نمیکند من برای جلب توجه مسیر فکری متفاوتی دارم و یا افکار بدویانه همانندی که دیگران در دنیای عادی در مورد او داشتند … همان شب او دوباره آرزو کرد هیچگاه این جمع دوستداشتنی از هم فرو نپاشد .
فردای آنروز وقتی سوار ماشین شد تا سرکارش برود ، متوجه اوضاع غیرعادی خیابانها شد … برخلاف همیشه ماشینهای شخصی خیلی کمتری در خیابان دیده میشدند و عده کمی سوار اتوبوس و تاکسی میشدند تا سرکارشان بروند ، اول فکر کرد شاید چون امروز دیرتر به محل کارش میرود خیابانها اینطور است ولی وقتی خیلی از مغازه ها و فروشگاه هایی که از اول صبح باز میکردند و اتفاقاً سرشان هم شلوغ بود بسته دید متوجه شد یک خبری هست … تحصن ؟ اعتراض ؟ امکانش بود … بهرحال نیمی از کالاهایی که در جامعه ارائه میشد توسط خود جامعه و تصمیم گیرندگان تحریم شده بود که این بدین معنی بود که ورود مواد اولیه بسیاری که پیش از این بدلیل خریداری شده با دلار بازار آزاد که بسیار گران بود ، دچار افزایش قیمت شده بود … سیما نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد ، عدهای میگفتند بزودی جنگ خواهد شد ، عدهای میگفتند بزودی همه چیز خوب خواهد شد و عدهای دیگر نمیدانستند چه اتفاقی در شرف وقوع است ، باقی نیز به زندگی عادی خود چسبیده بودند و مانند برگهای پائیزی ، بیهدف با وزش باد به این سو و آنسو میرفتند … سیما میدانست این زندگی هیچ آینده روشنی ندارد و تمام تلاشش را میکرد تا به نحوی از کشور خارج شود ولی ته قلبش میدانست با این اندک حقوقی که میگرفت و وضعیت خانوادگی بجز روش ازدواج هرگز موفق به ترک این جهنم نخواهد شد و او از ازدواج بی نهایت بیزار بود … چون میدانست پس از تشکیل رابطه زن و شوهری او دیگر خودش نیست که بازیچه ای در دست خانواده خودش و همسرش و حتی همسرش خواهد بود .
هتل مثل همیشه مملو از مردم مرفهی بود که برای صرف صبحانه و یا جلسات کاری آمده بودند ، برخی نیز از مهمانان خارجی شرکتهای مختلف بودند که با تعجب به تجملات و تشریفات رایج در هتل نگاه میکردند و برخی نیز توریستهای ثروتمندی که با تحقیر به تجملاتی که در نظر آنها حقیر بود پوزخند میزدند … وقتی برای اولین بار وارد این هتل شد ، یعنی حدود ۲سال پیش ، تمام اینها برایش عجیب بود ، رفتارهای خدمتکاران هتل که با احترامی غریب همراه بود و یا خم و راست شدن دربان هتل که به او خوش آمد میگفت و روز خوبی برایش آرزو میکرد و حتی رفتار کسی که با او مصاحبه کرده بود ، در تمام شرکتها ، افرادی که با او حرف میزدند و یا مصاحبه میکردند افراد بی حوصله و کسلی بودند که میخواستند زودتر شرش را از سرشان بازکنند و تنها اینجا بود که مدیرعامل شرکت با او با ملایمت و خوش رفتاری حرف زد و حتی وقتی برای اولین بار با او تماس گرفت گفت و خندید و شوخی کرد … همین عوامل و خوش رفتاری باورنکردنی همکارانش و حتی مدیرش باعث شد او در ماندن مصمم شود و نهایت تلاشش را کرد تا حداکثر طی ۱ماه موفق شد به درجهای از صلاحیت که مدنظرشان بود برسد و مانند همکاران دیگرش مشغول بکار شود .
– سلام … امروز دیرتر اومدید !!!
– امروز انبارگردانی داریم برای همین همه یکمی دیرتر اومدیم … کسی اومده ؟
نگهبان جلوی در لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد :
– نه هنوز مثل همیشه اولین نفر خودتون هستید !!!
– روز خوبی داشته باشید …
– شما هم همینطور !!!
چه چیزی میتوانست یک روز خوب را باعث شود ؟ رفتار خوب اطرافیان … و سیما تمام این چیزها را هم در محیط کارش و هم در هتل داشت .
وقتی از لابی عبور میکرد برخی از مشتریانش را دید که به احترام او لبخند میزدند و یا سری تکان میدادند … سیما دوره های وحشتناکی را در زندگیاش سپری کرده بود و این آرامش … خوب … فکر میکرد لیاقتش را دارد و برای همین برایش لذت بخش بود .
وقتی وارد مجتمع تجاری شد با کمال تعجب یکی از مغازه های لوکس و پرفروش هتل را بسته دید ، این مغازه دکمه های سردست جواهرکاری شده و طلاکاری شده و چیزهایی بسیار گران قیمت و لوکس میفروخت … سیما میدانست قوانین شرکتی که این محصولات را وارد کشور میکند حتی یک روز تعطیلی هم برای پرسنلش چه در محل شرکت و چه در محل فروشگاه در نظر نگرفته بود برای همین نگران شد ، شاید آقای صالحی مریض شده بود ؟ شاید در راه تصادف کرده بود ؟ آقای صالحی دست فرمان وحشتناکی داشت !!!
– صبح بخیر !!!
برگشت و مدیرداخلی بخش تجاری هتل را پشت سرش دید :
– صبح بخیر … برای آقای صالحی اتفاقی افتاده ؟
– نه … ولی از امروز اجازه باز کردن فروشگاه را ندارند … پلمپ شد … دیشب تمام مغازه های لوکس فروشی هتل را پلمپ کردند !!!
رنگ از صورتش پرید … با عجله به سمت فروشگاه خودشان رفت و وقتی درب شیشهای پاکیزه و بدون پلمپ را دید نفسی از سر آسودگی کشید :
– ولی چرا ؟
– مطابق قانون واردات و فروش محصولات لوکس ممنوع شده … متأسفانه این قانون در مورد فروشگاه های هتل هم صدق میکند … شما خیلی شانس آوردید که دولتی ها چیز زیادی در مورد سیگار برگ نمیدانند وگرنه الان شما هم پلمپ میشدید … راستی واردات و فروش فندک خارجی هم ممنوع شده حواستان باشد … امکان دارد امروز مامورین برای چک کردن اوضاع بصورت مخفیانه به شما مراجعه کنند !!!
سیما سری به نشانه تائید تکان داد و با ناراحتی به مغازه آقای صالحی نگاه کرد … سه روز دیگر تولدش بود … مرکز تجاری قرار گذاشته بودند جشن کوچکی برایش بگیرند و حالا معلوم نبود او کجا است و چطور گذران زندگی میکند … سیما به دختر کوچولوی ۳ساله آقای صالحی که دقیقاً عین نون خامه ای بود فکر کرد و بعد با ناراحتی درب فروشگاه را باز کرد ، قبل از هرچیز تمام فندکهای گران قیمت و مارکدار را از ویترین خارج کرد و به سرعت با جعبه های زیرسیگاری ویترین را پر کرد … باید با دفتر هم تماس میگرفت … تا چند دقیقه دیگر هم حسابدار شرکت میرسید … چه روز شلوغی !!!
***
– آخیش تموم شد !!!
حسابدار شرکت آهی از سر آسودگی کشید و روی زمین نشست ، سیما عملاً روی زمین دراز کشیده بود و سعی میکرد درد وحشتناک گردن و کمرش را که بخاطر جابجا کردن کارتنهای سنگین و جعبه های چوبی بوجود آمده بود نادیده بگیرد ، سرمای زمین درد را از بدنش بیرون میکشید و حس لذت بخشی به تن خسته اش میداد … ساعت ۱۰شب بود و بصورت نرمال باید فروشگاه را تعطیل میکردند ولی هنوز کارشان بطور کامل تمام نشده بود … از دفتر بارها تماس گرفته بودند و پیگیر روند کاری شده بودند ، این اولین انبارگردانی سیما بود که تنها و همراه حسابدار شرکت انجام میشد برای همین دفتر حساسیت بیشتری نشان میداد ، آنفولانزای بی موقعی در شهر شایع شده بود و عده زیادی از جمله همکارانش را مبتلا کرده بود ، سیما با کار زیاد هیچ مشکلی نداشت و در اصل کار کردن را دوست داشت ولی کارکردن زیاد با یک انبارگردانی وحشتناک تک نفره خیلی تفاوت دارد !!!
– فقط دلم میخواد یک هفته تمام بخوابم …
– دقیقاً … خواب … استراحت … بازهم خواب !!!
سیما از جایش بلند شد تا دو فنجان بزرگ چای و یا قهوه درست کند که ناگهان مدیرداخلی مجتمع تجاری با عجله وارد فروشگاه شد :
– زودباشید کرکره ها رو پایین بیارید !!!
سیما با تعجب به مدیرداخلی که در آن هوای سرد خیس عرق بود نگاه کرد و بعد نگاه متعجبی به حسابدار که هنوز روی زمین نشسته بود انداخت :
– چیزی شده ؟ جایی آتیش گرفته ؟
– نه نه … وقت سئوال جواب نیست زودباشید باید به بقیه واحدها هم خبر بدم … هر اتفاقی افتاد کرکره ها رو پایین نیارید !!!
قبل از اینکه سیما چیز دیگری بپرسد او رفته بود ، صدای همهمه دور دستی بگوش میرسید ، مسئولیت فروشگاه در دست او بود ، هشدار هرچقدر هم میخواست عجیب باشد ولی او خطر نمیکرد برای همین ریموت را برداشت و کرکره ها را پایین فرستاد ، در همین حین او گارسنهای رستوران تایلندی را دید که به سرعت به سمت درب خروج میدویدند … سیما احساس میکرد صدای همهمه نزدیکتر میشود ، دقیقاً وقتی کرکره به زمین رسیده بود چند جفت کفش مردانه را دید که به سمت رستورانها میدویدند و بعد صدای جیغ و خرد شدن شیشه یکی از فروشگاه ها
– چه خبر شده ؟
– هیچ ایده ای ندارم … بهتر نیست به دفتر خبر بدیم ؟
سیما نگاه عاقل اندر سفیهی به همکارش انداخت
– ساعت ۱۰ شب پنجشنبه زنگ بزنیم دفتر ؟!
– خوب زنگ بزنیم به یکی … پلیس یا هرکس دیگه ای …
– من هیچ ایده ای ندارم جریان از چه قراره باید چی بگم در جواب پلیس ؟ بعد هم خود هتل حراست خودش رو و البته پلیس خودش رو داره … باید منتظر بمونیم ….
سیما دو لیوان بزرگ قهوه درست کرد و کنار همکارش روی زمین نشست و به سروصداهای بیرون گوش کرد ، بیرون درگیری شده بود ، بعضی اوقات کسی محکم به کرکره های فروشگاه میخورد و باعث میشد همکارش از ترس از جا بپرد ، کرکره ها مخصوص طراحی شده بودند و سیما از این نظر اصلاً نگرانی نداشت … هیچکس بدون وجود یک سیستم جوشکاری مجهز نمیتوانست کرکره ها را باز کند
– کمک … تو رو خدا کمکم کنید !!!
سیما از جا پرید و به طرف کرکره رفت ، صدای یکی از دخترهای رستوران تایلندی بود که به کرکره میکوبید :
– منم پریناز تو رو خدا در رو باز کنید الان میرسن !!!
سیما مردد بود ، پریناز را میشناخت … دختر از خود راضی و بیخودی بود که هر وقت او را میدید سرش را بالا میگرفت و با غرور از کنارش رد میشد ولی حالا وقت این فکرها نبود ، وقت انتقام هم نبود ، بعداً میتوانست به قصد کشت بزنتش ولی الان هر آنچه بیرون میگذشت باعث وحشت این دختر شده بود و هرچه و یا هرکسی که قرار بود برسد آنقدر وحشتناک بود که این دختر از ترس جیغ میزد و با ناخن روی کرکره میکشید ، سیما مقداری از کرکره را بالا داد و پریناز به سرعت خودش را بداخل فروشگاه انداخت … صورتش مثل ارواح سپید شده بود و لباسهای مرتب و تایلندی و زیبایش پاره و دودی بود … روی صورتش رد چاقویی بچشم میخورد که هنوز خونریزی میکرد و حتی وقتی خودش را هم داخل مغازه سیگارفروشی میدید از وحشت به دیواره ویترین چسبیده بود
– خانم ساداتی یه لیوان آب بیار با یه دستمال تمیز زودباش … کمد کمکهای اولیه درست بالای دستشوییه … زودباش دختر !!!
خانم ساداتی به سرعت داخل آشپزخانه شد
– پریناز … هی تو در امانی بمن نگاه کن … آروم باش چیزی نیست … تو در امانی !!!
پریناز خودش را به سیما چسباند و او را محکم بغل کرد :
– وحشی ها … وحشی های کثیف … بما حمله کردن … نیما رو کشتن … نیما رو با چاقو کشتن … نیما مرد … من فرار کردم ولی بقیه هنوز توی رستوران آن … هیچکس نیست … سیما هیچکس نیست …
سیما محکم او را در آغوش گرفت و گذاشت با گریه های هیستریک خودش را خالی کند … نیما مدیر رستوران تایلندی بود ، مرد خوبی بود و بارها به مناسبتهای مختلف و یا همینجوری الکی کارتهای تخفیف بدردبخوری برای سیما آورده بود … حجم اطلاعات وحشتناک وارده آنقدر بالا بود که سرگیجه گرفته بود … وحشی های کثیف؟ یعنی حراست از پس یک مشت وحشی بر نیامده بود ؟!
وقتی جعبه کمکهای اولیه رسید پریناز از هوش رفته بود ، سیما با اندک اطلاعاتی که از کمکهای اولیه داشت صورتش را تمیز کرد و پالتویش را روی بدنش انداخت چون شنیده بود شوک عصبی میتواند باعث سرد شدن بدن فرد شوکه باشد … بیرون سکوت کامل حکم فرما بود … سکوتی که به همان اندازه همهمه قبلی وحشتناک بود … سیما موبایلش را برداشت و به خانه زنگ زد :
– بله ؟
– سلام مامان … خوبی ؟ اونجا همه چیز مرتبه ؟!
مادرش اندکی سکوت کرد :
– اتفاقی افتاده ؟ یا قراره بیفته ؟ تو کجایی ؟
– من هتلم … مامان اینجا یک چیزی شده … نمیدونم چی شده دقیقاً ولی یه چیزی شده … ما کرکره های فروشگاه رو کشیدیم پایین نمیدونم کی میام خونه به بابا بگو دنبالم نیاد … اینجا اصلاً امن نیست
مادرش حالا بشدت مضطرب بود :
– چی شده تو سالمی ؟
– من سالمم حالم هم خوبه … نمیدونم چی شده … واقعاً هیچی نمیدونم … نگران نباشید ما جامون امنه … من به آقای فرهادی خبر دادم نگران نباشین …
– سیما ما داریم میایم !!!
– نه … اصلاً گوش کردی ببینی من چی میگم ؟ اینجا خطرناکه … هیچ ایده ای ندارم بیرون چی شده … بمونین خونه من خودمو زود میرسونم … به هیچ عنوان این طرفی نیاین !!!
***
– نیروی انتظامی در رو باز کنید !!!
سیما دکمه ریموت را زد تا مقداری بالا برود
– کارت شناسایی لطفاً چون از دیشب تاحالا حدود ۱۲دفعه به بهانههای مختلف افراد مختلف ادعای نیروی انتظامی کردند !!!
دستی سه کارت شناسایی بداخل انداخت و سیما کارتها را برداشت ، پلیس بودند … انگار باری از روی دوشش برداشته باشند کرکره ها را بالا داد و نور تند صبح بداخل فروشگاه تابید … تمام دیشب بیدار مانده بود و به صداهای بیرون گوش کرده بود ، بعد از سکوت آزاردهنده افرادی که بیرون بودند شروع به جابجا کردن اشیاء کرده بودند
– ما توی رستوران نشسته بودیم که یکدفعه مدیرداخلی وارد شد و گفت سریع کرکره ها رو پایین بدیم ، نیما توی انبار بود و ریموت در هم پیش خودش بود برای همین رفتیم و خبرش کردیم … همینکه داشتیم کرکره رو پایین میدادیم ۴تا مرد خودشون رو انداختن توی رستوران ، لباسهای پاره و کثیف تنشون بود و بوی بدی میدادن و صورتشون پشمالوی خالص بود … نیما رفت جلو پرسید کی هستن و چی میخوان یکیشون گفت بچه سوسول دخالت نکن بعد نیما گفت من مدیرداخلی رستورانم باید بدونم چه خبره … بعد یکی از مردها که کاپشن نداشت یه چاقوی ضامندار بیرون کشید و درست زد وسط قفسه سینه نیما … نیما افتاد روی زمین و وقتی من رفتم کنارش نفس نمیکشید … ما فرار کردیم توی آشپزخونه و سعی کردیم مخفی بشیم ولی مردها اومدن … بعد به طرف ما حمله کردن … آشپزها و یکی دو تا از گارسنها کمکمون کردن تا فرار کنیم وقتی داشتم فرار میکردم یکی از مردها بمن حمله کرد و چاقوش رو کشید روی صورتم … من فرار کردم بچههای دیگه هم فرار کردن اونها رفتن بیرون … یکی دو تامون هم رفتن رستوران ایتالیایی …
پرستار هتل پتوی روی شانه پریناز را مرتب کرد و لیوانی آب بدستش داد ، پریناز بیوقفه اشک میریخت و برای پلیسی که روبرویش نشسته بود وقایع اخیر را تعریف میکرد … سیما پتوی روی شانه اش را مرتب کرد و به سمت دیگر لابی که هنوز میسوخت نگاه کرد ، نیمی از لابی هتل با آتش سوخته بود ، میزها و صندلی ها و مبلهای چرمی گران قیمت غارت شده بود و تابلو فرشهای مرکز تجاری عملاً نیست و نابود شده بود ، مغازه آقای صالحی تا حتی شیشههای محافظ ویترین غارت شده بود و تنها مغازه های سالم سیگارفروشی ، رستوران ایتالیایی و باربکیو مغولی بودند که بهموقع کرکره های خود را پایین کشیده بودند … علاوه بر نیما دو تا از گارسنهای رستوران تایلندی هم کشته شده بودند و سه یا چهار نفر از غارتگرها هم با تیراندازی پلیس به هلاکت رسیده بودند … یکی دو نفرشان هم دستگیر شده بودند که موقع انتقال به ونهای پلیس آنها را دیده بود ، شبیه کارگرهای ساختمانی بودند ولی مشخصاً ایرانی بودند و افغانی نبودند … دست یکی از آنها خونی بود و سیما با خودش فکر کرد یعنی او قاتل نیماست ؟
– سیما !!!
مدیرش به سرعت به سمتش دوید و او را در آغوش کشید :
– ما از دیشب که فهمیدیم چی شده خواستیم بیایم ولی تمام منطقه رو پلیس محاصره کرده بود اجازه ورود نداشتیم شماها سالمید ؟!
– من خوبم … خانم ساداتی درمانگاهه … غش کرد ….
مدیرش به دقت به چشمان او نگاه میکرد … مشخصاً تازه از خواب بیدار شده بود و صورتش پف داشت
– چی شده ؟
– یک گروه از اشرار به هتل حمله کردن و بیشتر مغازه ها رو غارت کردن … ما هیچ خسارتی ندیدیم …
– خدا رو شکر !!!
خیلی دلش میخواست بپرسد برای سالم بودن مغازه خدا را شکر میکند یا برای سالم بودن خودش ولی خستهتر از آن بود که بخواهد بحث و یا کل کل کند و در ضمن ، بشدت گرسنه بود … سیما از روی تخت بلند شد و به آهستگی خودش را به لابی رساند ، مامورین آتش نشانی مشغول خاموش کردن بقایای آتش بودند و نیروهای انتظامی مهمانان را به سرعت به بیرون از هتل هدایت میکردند ، از قرار معلوم مهاجمین راه ورودی به طبقات مسکونی را پیدا نکرده بودند و خوشبختانه آسانسورها هم از کار افتاده بودند … مهمانان فقط وحشت زده بودند … یکی دو نفرشان که سیما را میشناختند با نگرانی از او سئوال کردند که حالش خوب است یا نه و شانه اش را به نرمی فشردند … حداقل مشتریانش میدانستند او چه کشیده … سیما خودش را به یکی از مبلهای باقیمانده رساند و نشست … دستانش هنوز میلرزید و ذهنش آشفته و وحشتزده بود … مطمئن بود تا مدتها کابوس این شب کذایی را خواهد دید … نفهمید چطور ولی خیلی زود روی همان مبل خوابش برد … خوابی بدون رؤیا …