۰۰۱/
ماشین زره پوش سنگین به آرامی از میان باقیمانده ویرانه های برجهای باشکوه قدیمی رد میشد … فلزات زنگ زده و باقیمانده خرده آجرهای روی خیابان از هم فرو پاشیده زیر لاستیک های بزرگ و زره پوش شده اش صدا میکرد و به سایه ها و موجودات مخفی در میان تاریکی هشدار میداد که عضوی از ارتش دیکتاتوری در حال عبور از خیابانی است که زمانی مملو از مغازه های روشن و رنگارنگ بود و مردم زمان فراغت خود را همراه خانواده و یا کسانی که دوستشان داشتند در این خیابان میگذراندند … جسد های سوخته و نیمه سوخته درختان تبریزی تنومند در کناره های سواره رو همچنان بچشم میخورد و برجهیا آهنین در هم فروپیچیده شده باستانی که امواج و تصاویر را به دورترین نقاط ارسال میکردند … رادیو و تلویزیون در همین خیابان قرار گرفته بود که زمانی موسیقی و فیلم پخش میکرد و نوعی از تفریح مردم آنزمان بشمار میرفت و اکنون تنها ساختمانی بتنی و نیمه ویران بود که پایگاه موقت نیروهای ارتش دیکتاتوری بود .
ماشین زره پوش سیاه ایستاد و سه سرباز از آن پیاده شدند ، همگی تا دندان مسلح و مجهز به بروزترین لباسهای ضدگلوله های دست ساز شورشیان و بازماندگان شهرهای قدیمی … سربازان فیلترهای گرمایشی مخصوص دوربینهای چشمی خود را روشن کردند و بدقت ویرانه های اطراف را نگاه کردند ، اثری از هیچ انسان زنده ای دیده نمیشد ، کمی دورتر تعدادی سگ ولگرد که زمانی جزو سگهای نگهبان خانه های باشکوه این منطقه بودند مشغول ولگردی و خوردن لاشه حیوان و یا انسانی بودند و کمترین توجهی به سربازان حکومتی نشان نمیدادند :
– فرشته بطور کامل پاکسازی شده … در حال اعزام برای بازدید باقیمانده هتل استقلال هستیم گزارش نور داشتیم .
– دقت کنید ، طبق آخرین اعلام بازدیدکنندگان گروهی از شورشیان در محل هتل اقامت دارند .
سربازی که بازوبندی درخشان به بازو بسته بود بیسیم را خاموش کرد و همگی سوار ماشین زره پوش شدند تا به سمت باقیمانده های یکی از باشکوه ترین هتلهای زمان باستان حرکت کنند … طبق گزارشات تعدادی از شورشیان بی دین در این محل اقامت داشتند و بارها و بارها به تنها پایگاه دولتی ارتش در این منطقه حمله کرده بودند و خسارات زیادی زده بودند .
آسمان گرفته و خاکستری رعدی زد و باران اسیدی سبکی شروع به باریدن کرد … دوربینش را پائین آورد و به کنار دستی اش علامت داد که زره پوش بزودی به مرز تعیین شده خواهد رسید … کسی که کنارش بود دختری جوان بود که بادگیری سبز تیره و کهنه بتن داشت و مسلسل سبکی روی دوشش انداخته بود ، چشمانش آبی و زنده بود :
– سحر به مقر اطلاع بده زره پوش نزدیک میشود … من مینها را فعال کردم … سریع برو داخل !!!
– خودت چی ؟
– من خوبم … حالا برو …
سحر چهره در هم کشید و به بازوی خونین او اشاره کرد :
– خوبی ؟ تو منطقا چیزی در مورد خوب بودن نشنیدی تو خونریزی داری … زودتر برگرد قبل از اینکه مینها منفجر شوند !!!
مرد لبخندی زد و به دیده بانی اش مشغول شد ، سحر اندکی به او خیره شد و بعد به سرعت خود را داخل تونلی که به هتل منتهی میشد انداخت و به سرعت پیش رفت … میانه های راه بود که صدای انفجار بلندی بگوش رسید و مقداری از خاکهای دیواره تونل روی سروصورتش ریخت .
لابی هتل مثل همیشه با چراغهای اتمی روکشدار روشن بود و امدادگران و پزشکان مشغول درمان بیماران و مجروحین بودند ، زمین از گل و برگهای پائیزی پوشانده شده بود و تابلوی روشنی در قسمت پذیرش مطابق معمول به مهمانان خوش آمد میگفت … لحظه ای ایستاد و به مردمی که هراسان و گرسنه و خسته بودند خیره شد ، طبق چیزی که شنیده بود قبل از روی کار آمدن دولت مخوف حکومت دیکتاتوری این هتل یکی از زیباترین و باشکوه ترین هتلهای شهری بود که اکنون تنها محل حکومت نام داشت … داستانها و خاطرات اینطور میگفتند که به محض روی کار آمدن حکومت و تصویب برخی قوانین بدوی و وحشتناک این هتل برای همیشه تعطیل شد چون دیگر مسافری حق سفر به شهرهای اطراف را نداشت و هیچ طبعه خارجی نیز برای دیدن ویرانه های شهری سوخته مراجعه نمیکرد … معدود خارجیانی که برای مقاصد حکومتی میامدند نیز در محلهای مخصوص دولتی و تحت نظارت شدید زندگی میکردند و دیگر کسی نبود که آنقدر پول داشته باشد که برای صرف یک وعده غذا به رستورانهای گران قیمت این هتل مراجعه کند … انسان بودن گناه بود و اعمال انسانی شرم آور محسوب میشد و دولت بشدت با انسان بودن مبارزه میکرد .
– سحر … شاهین کجاست ؟
– مینهای پل منفجر شدند … یک زره پوش بطور قطع زیر آوار مدفون شده … حتما برای پیدا کردن ما آمده بودند !!!
– این جواب سئوال من نبود … شاهین کجاست ؟
سحر لبش را با دندان گزید و به سمت دیگری نگاه کرد
– مرده … شاید … من مطمئن نیستم ولی وقتی پل ریخت …
– میفهمم …برو استراحت کن من چند نفر را بیرون میفرستم …
سحر سرش را پائین انداخت و سعی کرد به چشمهای منتظر نگار که بتازگی با شاهین ازدواج کرده بود نگاه نکند ، نگار یکی از بهترین پرستاران بود … و شاهین یکی از بهترین سربازان ولی بهرحال ، آنها در دوران سختی زندگی میکردند و امید چیز بیهوده ای بود ،هر روز میتوانست آخرین روز زندگی باشد و هرشب میتوانست صبحی در پی نداشته باشد ، مخصوصا اینکه رسانه های دولتی بتازگی اعلام کرده بودند تنها کوه آتشفشان نزدیک فوران کرده و راه های کوهستانی منتهی به شمال کشور را بسته بودند ، اهمیتی نداشت ، کسی به شمال نمیرفت ، دلیلی نداشت ،شمالی که از آب پوشیده شده بود و بجز دهکده های پراکنده جنگلی چیز دیگری نداشت .
سحر سوار اتاقک آسانسور شد و به سختی کابلها را کشید تا یک طبقه بالاتر برود ، میشد راه پله را نگه داشت ولی بعد از اولین هجوم که باعث ویرانی نیمی از ساختمان قدیمی شده بود سیستم امنیتی و مدیریتی تصمیم گرفته بود آسانسورهای دستی برای امنیت ایجاد کند و راه پله را بطور کلی ویران کند ، در اینصورت اگر نیروهای دیکتاتوری به هتل هجوم میاوردند نمیتوانستند به محل مسکونی آسیب بزنند … ساختمان هتل که پیش از این ده ها طبقه داشت حالا فقط سه طبقه نیمه ویران داشت ، برخی از طبقات نیمه فرو ریخته بودند و برخی اتاقها عملا به یک تار مو وصل بودند ، سیستم دفاعی نمیتوانست هزینه تعمیرات را بر عهده بگیرد … نه پولی وجود داشت و نه تعمیرکاری .
– سحر … مادرت کارت داره …
سحر به سیما لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت ، سیما از اولین ها بود ، زمان زیادی در این هتل کار کرده بود و وقتی نیروهای امنیتی هجوم آوردند جزو معدود افرادی بود که فرار نکرد و اسلحه بدست گرفت و یکی دو نفری را هم کشت ، وقتی بازداشت شد و همراه دیگران سوار ونهای بزرگ و سیاه شد تا به زندان برود توسط یکی از زندانیان نجات پیدا کرد و از همان زمان دیگر هتل را ترک نکرد … میگفتند خانواده اش توسط نیروهای دولتی از بین رفتند ولی او هیچوقت نشانه ای از ضعف و اندوه نشان نداد … تعدادی از دوستانش هم داخل هتل بودند ولی اکثریت آنها موقع هجوم دوم قتل عام شده بودند ، سیما بدون هیچ حرفی سلاحش را روی دوشش مرتب کرد و وارد یکی از اتاقها شد ، سحر میدانست او بعنوان مامور امنیتی این طبقه هر روز ۴بار به اتاقها سر میزند .
– سحر … سحر من !!!
مادرش به سختی او را در آغوش کشید … سحر حس کرد تک تک استخوانهای دنده اش خرد میشود ولی چیزی نگفت و در عوض مادرش را بوسید :
– من خوبم …
– انفجار … من دیدم پل منفجر شد !!!
– بله مادر پل منفجر شد … یک زره پوش دولتی هم به فنا رفت !!!
مادرش با چشمان پر از اشک تمام وجودش را بدنبال زخم و جراحت گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد نفس عمیقی از سر آسودگی کشید :
– مامان … چه بلایی سر این شهر اومده ؟
چشمان مادرش پر از اندوه شد :
– بارها و بارها برایت از روزهای نحس گذشته گفتم سحر …
– من باور نمیکنم تمام این فجایع فقط طی مدت ۱۰سال …
– سحر … خواهش میکنم من خسته ام …
مادرش روی توده پارچه هایی که بعنوان تخت خواب استفاده میشد نشست و سرش را به سمت دیوار کرد :
– از دیگران بپرس…من هر وقت در مورد آنروز حرف میزنم … خوب …یاد پدرت می افتم !!!
سحر چیزی نگفت ، او پدرش را بخاطر نداشت ، از زمانی که بخاطر داشت در همین اتاق و همین هتل همراه مادرش و دیگران زندگی سختی داشت ، او جسته و گریخته از پیرترها چیزهایی در مورد دوران باستان شنیده بود ولی هیچوقت نمیتوانست باور کند زمانی خارجی ها در این اتاقهای ویران و لوکس زندگی میکردند و این شهر زنده بود و آسمان گاهی ابری میشد که باعث شادی بود و حکومت … چیزهایی که دیگران میگفتند باور نکردنی بود ، سیما بارها در مورد مردمانی گفته بود که از کشورهای دیگر میامدند و از او و دوستانش اجناس لوکسی به اسم سیگاربرگ میخریدند و یا جعبه هایی از چوب سدار که بوی گل رز میداد ، سحر میدانست گل رز چیست ، تعدادی در باقیمانده حیاط هتل پیدا کرده بود که بوی مدهوش کننده ای میدادند ولی تصور بوی گل و چوب برایش ناممکن بود .
– خیلی سال پیش سحر … وقتی تو کوچک بودی … اتفاق وحشتناکی در این شهر افتاد ، قبل از آن ما زندگی شاد و راحتی داشتیم … ما در آرامش کامل زندگی میکردیم … پدرت مرد ثروتمندی بود و من در آرامش کامل بودم ، این هتل یکی از معدود مکانهایی بود که ما در آن دوران خوشی داشتیم ، تو خیلی کوچک بودی ولی آنزمان عاشق غذاهای تایلندی این هتل بودی … دوران سختی برای اکثریت مردم بود ولی ما شاد و آزاد بودیم تا اینکه واردات ممنوع شد ، قبل از آنهم بدلیل سیاستهای احمقانه برخی افراد کشور در معرض فروپاشی بود ولی بعد از اعمال فشارهای داخلی مردم دیوانه شدند … عده زیادی شورش کردند و در این شورش دستشان به هرکس که رسید اعدامش کردند ، حکومت وارد عمل شد ولی شورشیان خیلی نیرومندتر بودند بخصوص اینکه به یک انبار اسلحه هم دست پیدا کرده بودند ، وقتی شورشیان به برخی سران دست پیدا کردند حکومت عملا منحل شد و حکومتی جدید از شورشیان و سران قدرتمندی تشکیل شد که خواهان قدرت مطلق بودند ، کشورهای منطقه بدلیل خطرناک بودن اوضاع داخلی این کشور را ترک کردند و تمام کشورها ما را تحریم ۱۰۰درصد کردند … شورش ابتدا مردمی بود ولی خیلی زود به حرکتی قدرت طلبانه و وحشیانه تبدیل شد ، سران شورشی که حالا قدرت را در دست داشتند ارتش تشکیل دادند و ثروت مردمی که به زحمت به سطح رفاه رسیده بودند را غارت کردند و اکثریت خانواده های مرفه را هم قتل عام کردند … دادگاه های ساختگی و مراسم اعدام برگزار کردند و پول و ثروت مردم را چپاول کردند … آنزمان پدرت ما را به این هتل آورد چون هسته مقاومت ابتدایی در این محل تشکیل شده بود ولی طی هجوم اول به همراه عده زیادی کشته شد … بعد از مدتی سران شورشی برای جلوگیری از احداث خانه های مقاومت تمامی محله های مسکونی را بمباران کردند و صدها هزار نفر را قتل عام کردند … تو به یاد نداری ولی تا سه شبانه روز تمام شهر در آتش میسوخت و ما شب نداشتیم … بعد از آن آسمان برای همیشه ابری و تار شد و سران شورشی شهرکی مسکونی برای خودشان در مرکز شهر بنا کردند … بقیه اش را هم که خودت میدانی …
– پس چرا مسافرتهای بین شهری ممنوع شد ؟ چرا هنوز برخی خارجی ها وارد کشور میشوند ؟
– بعد از ویرانی این شهر که زمانی به آن تهران میگفتیم و پایتخت کشور بود گروه های مقاومت از شهرهای مجاور به تهران آمدند و اولین شورش بزرگ بر علیه حکومت دیکتاتوری تشکیل شد که شکست بسیار سختی خورد ، خیلی از شهرهای اطراف بطور کامل نابود شدند … دولت تصمیم گرفت کشور را بصورت ایالتی اعلام کند و نیروهای خودش را در شهرهای مختلف اسکان داد ، سالها پیش خبری از وقوع شورش در یکی از ایالات غربی بگوش ما رسید که حکومت آن ناحیه را بطور کامل نابود کرده بودند و حکومتی آزاد تشکیل داده بودند ، آنطور که میگفتند برخی دولتهای قدرتمند جهانی نیروهای خود را به حکومت آزاد قرض دادند تا کشور را از شر دیکتاتورها نجات دهند …
ناگهان از راهرو صدای فریاد و بعد تیراندازی بگوش رسید ، سحر اسحله اش را محکم در دست گرفت و به سرعت وارد راهرو شد … روی فرش سرخ و طلائی و کثیفی که روزگاری باشکوه و گران قیمت بود جسد مردی کلت بدست افتاده بود و سیما با مسلسلش بالای سر او بود ، از لوله سلاحش دود بلند میشد و روی صورتش شتکهای خود مرد بچشم میخورد :
– دولتی کثافت … بدوی وابسته …
سیما با نفرت لگدی به جسد مرد زد و با بیسیم به لابی اطلاع داد :
– آماده باش کامل در طبقه اول ، ما یک بدوی شکار کردیم … اعلام وضعیت قرمز لابی را تخلیه کنید !!!
سحر به موهای سپید و چشمان خالی از احساس سیما نگاه کرد … میگفتند روزگاری او نیز میخندید …