داستان مرغ
در اروپای سدههای میانی، همیشه با یک کاسه سوپ داغ از مسافران استقبال میشد اما به شرطی که داستانی بسیار جالب تعریف کنند. در چنین موقعیتی مسافری غیرعادی به صف همراهان اریک شاه بچه پیوست.
آخر سر نوبت به من رسید، و چون خیلی گرسنه بودم، چه از این بهتر؟! با خودم فکر کردم که داستانی الکی سر هم کنم. برای کاسهای سوپ، شاید حتی با نان اضافه، سرم را هم میدادم.
شاه بچه با شمشیرش به شوالیهای که پایین پایم ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «تو که آن جا هستی. برایمان یک داستان بگو!»
به اعتراض گفتم: «صبر کنید ببینم! به نظرم نفر بعدی من بودم ها.» و به سرعت پایین آمدم و روی میز نشستم.
جمع از دیدن پرندهی سخنگو به حیرت در آمده بود، اما بهتشان آنقدری نبود که انتظار داشتم. معمولا فریاد آآآآآآآ شنیده میشد، یا افسونگری!، و جوجهی اهریمنی را بسوزانید! اما این بار، تنها چند نفر ابروهاشان را بلند کردند. به نظرم پس از داستانهایی که در آن روز گفته شده بود، جمع به موضوعات اعجاب انگیز عادت کرده بود.
پرهایم را پف دادم و گفتم: «خوب؟ حالا حق من رعایت می شود یا نه؟ غذای یک پرنده بینوا را از او میگیرید؟»
شاه بچه لبخند زد و گفت: «بفرما، جوجه استاد.»
کمی آزرده خاطر گفتم: «من جوجه نیستم، کبوترم. کبوتر کاملا فرق میکند. جوجهها موجودات کثیفی هستند که دائما ور میزنند و پس ماندههایشان را می اندازند هر کجا که گذارشان بیافتد. ما کبوترها خیلی خیلی پاکیزه هستیم.»
«پوزش فروتنانهی مرا بپذیر و خواهش میکنم شروع کن، استاد پرنده»
خم شدم و سپاسگزاری کردم. حالا وقت داستانم بود؛ البته که داستان خودم نبود. باید چیزی از خاطرات دروان کودکیام بیرون میکشیدم.
«اهم، بله. داستان من. شوالیهای نجیبزاده بود که دوردستها را به دنبال جام مقدس گشت.»
پشت سر من در صف، شوالیهای نجیبزاده انگشتش را که با زره زنجیری پوشیده شده بود، بلند کرد و گفت: «این که منم؛ داستان من است.»
با عجله لحنم را عوض کردم و گفتم: «در یک روز بسیار خوب تابستانی سه خوک کوچولو تصمیم گرفتند از خانهی مادرشان بیرون بروند و …»
شاه بچه گفت: «تکراری است.»
یکبار دیگر سعی کردم و گفتم: « صبح یک روز، یک یتیم تنها دعوتنامهای دریافت کرد که او را به مدرسهی جادوگری خوانده بود.»
شمشیر شاه بچه باریکهای از منقارم را به لرزه درآورد و گفت: «صف طولانی است، پرنده. یا داستانت را بگو، یا غذا بی غذا.»
فرصت را غنمیت شمردم. گفتم: «در کل دنیا فقط هفت داستان واقعی وجود دارد. وقتی داستان خوب گفته شود، چه فرقی میکند مال که باشد؟»
شاه بچه که اخم کرده بود گفت: «استاد کبوتر، حالا، اینجا فقط یک داستان وجود دارد، و آن هم داستان تو است. میگویی یا نه؟»
من به ککی گستاخ میان پرهایم نوک زدم و گفتم: «کل موضوع باعث شرمندگی است. درخور جمعی چنین باشکوه نیست.»
شوالیه خرناسهای کشید و گفت: «باعث شرمندگی؟ درخور این جمع باشکوه؟ جوجه، خیلی خوب حرف میزنی.»
به سرعت گفتم: «کبوتر. و، بله، جمع باشکوه. به علاوه، من خودم درباری ام. یا بهتر بگویم، بودم. بعدش تغییر شکل دادم.»
شوالیه با آرنج به گوشهنشین بغل دستش سوقلمه زد و گفت: «نگو که تو همان شاهزاده هوسنیوار گم شده هستی.»
چیزی نگفتم، فقط نوکم را به آرامی به هم زدم.
شوالیه انگشتانش را روی یکی از ساعدهای زره پوشش زد و گفت: «جوجه کوچولو، یعنی میگویی که شاهزاده هوسنیوار هستی؟ وارث پادشاهی مونت وار، …… همه میدانند که هوسنیوار ننر خوک شده.»
من جیک جیک کردم: «کاملا اشتباه است. خب، گیرم که ننر بودم، درست، ولی خوک نشدم. اصلا و ابدا. وقتی تغییر شکل من اتفاق افتاد یک خوک همان نزدیکی ها بود، و سوءتفاهم پیش آمد، همین.»
شوالیه به جمع چشمک زد و گفت: «هر چه که بگویی، خوکچه»
واقعا از این مردک گنده بدم میآمد.
شاه بچه خندهی همگانی را قطع کرد و گفت: «حرف بزن، شاهزاده. این بار داستان خودت را بگو.»
حالا وقت داستان من بود. وقت داستان بود یا گرسنگی.
با ناراحتی آغاز کردم و گفتم: «درست است. من شاهزاده هوسنیوار هستم، یا بهتر است بگویم که بودم. این پرندهی بیچارهی خرد و خاکشیر که در مقابلتان میبینید روزی وارث قدرتمندترین پادشاهی روی زمین بود. من زندگی ممتازی در دربار داشتم. وظایفم کم و رامشم بسیار بود. بداخلاق و فاسد بار آمدم. پدرم که پادشاهی باشکوه بود، فکر کرد که یک آزمون خوب و قدیمی شخصیت مرا قوی خواهد کرد. روزی مرا به تالار تخت خواند و کنار دستش نشاند. گفت: «یک روز این صندلی بزرگ مال تو میشود، هوسنی. گمان نکنم پشت پر کردنش را داشته باشی. این اواخر مراقبت بودم؛ احترامی برای افراد و حیواناتت قائل نیستی. قبل از پادشاه شدن باید احترام گذاشتن را یاد بگیری.»
سینی زرینی روی زانوانش بود و روی سینی یک سنگ خاکستری معمولی قرار داشت. تقریبا به اندازهی سر یک خرگوش بود و رگههای سپید داشت.
پدرم توضیح داد: «این سنگ کارما است. جادوگران من آن را از ایران آورده اند. یک تکه کوه طلا را کندیم تا پولش را بپردازیم.»
نزدیک بود سنگ را نوازش کنم و گفتم: «خیلی ااااااا زیبا است.»
شاه مچ دستم را گرفت و گفت: «این قدر هول نزن، هوسنیوار. سنگ کارما هر کسی را که لمسش کند در چرخهی زندگی جا به جا میکند. تناسخ را سریع می کند. ببین.»
پدرم دستش را روی سنگ گذاشت و ناگهان تغییر شکل داد. تبدیل شد به یک قاقم، سپس یک گرگ، یک موجود بلند قامت ژولیده که نمیدانستم چیست، سپس، یک بار دیگر، خودش. آخر سر دستش را از روی سنگ برداشت.
«دیدی؟ همان چیزی که لایقش هستی میشوی. تناسخ من فقط سه مرحله با انسان فاصله داشت. قدرت شخصیت؛ میفهمی؟ وقتی بمیرم، باز قاقم میشوم. تو هوسنی، به نظرم یک صد سال طول بکشد که دوباره انسان بشوی. دوست داری بدانی تناسخت چند مرحله دارد؟»
پاسخ دادم: «نه.»
پدرم گفت: «من اصرار میکنم.» و دست مرا روی سنگ کارما قرار داد.
تغییر شکل من ناگهانی بود. دنیا بزرگ شد چون من کوچک شده بودم، و تنها فرآیند تفکر انسانیام مرا از پرواز کردن به دور دستها باز داشت. پشه شده بودم.
پدر غول پیکرم ماتمزده گفت: «آخ، فکر نمیکردم اینقدر بد بشود. چرخهی بعدیات را از پشه شروع کردی. درجهای بسیار پایین.»
تمایل به مکیدن خونش خیلی زود از بین رفت، چون به سوسک سرگین تبدیل شده بودم.
پادشاه سرش را تکان داد و گفت: «هنوز هم حشرهای. به خاطر دل مادرت هم که شده، امیدوارم زود پستاندار شوی.»
پوستهام ترکید و ناپدید شد، خز روی پشتم جوانه زد، و موش شدم. به وضوح دماغم را میدیدم و موهایی را که مانند برگهای کوچولو روی نوکش میلرزیدند.
پدرم با افتخار گفت: «پستاندار. اما هنوز خیلی باشکوه نیست.»
سپس فاجعهای رخ داد. یک خوک دیوانه، که از آشپزخانه فرار کرده بود، توی اتاق پرید. یک گروه سه نفری قصاب ساتور به دست دنبالش بودند. غوغا ناگهانی بود. من درگیر و دار کبوتر شدن بودم و به سختی میتوانستم دنبالهی ماجرا را پی بگیرم.
خوک صندلی پدرم را هل داد، او را به پشت روی زمین انداخت. سر پدرم به سنگفرش خورد، و جان از بدنش به در رفت. قبل از این که احساسات انسانیام خودشان را نشان بدهند ارتباطم با سنگ کارما کاملا قطع شده بود. کبوتر شده بودم، با مغزی قد کبوتر و دایرهی لغات کبوتری. خوک جهید، قصابها سارتوهایشان را تکان داند، و من پرواز کردم. قد قد و داد و بغبغو!
غریزهی کبوتریام را دنبال کردم و پنجرهای باز یافتم. چند لحظهی بعد، سوار بر باد غربی مایلها دور شده بودم. دو سال مثل کبوتری ساده آسمانها را پرسه زدم، و خبری از آن چه که پشت سرم گذاشته بودم نداشتم. تا این که یک تابستان، خانهام را روی هرهی کلبهای ساختم و صداهای انسانی را باز شنیدم. این صداها چیزی را در من شکوفا کرد، خاطرات و احساساتم را بیدار کرد.
متوجه شدم که باید به سرعت نزد خانوادهی غصه دارم برگردم و خیالشان را راحت کنم که پسر و وارثشان زنده است، و گیرم که کمی بیمار باشد، اما حالش خوب است. گمان میکردم همین که بفهمند پدر مرحومم چه با من کرده با بالهای … چیز، نه … با آغوش باز از من استقبال میکنند. الان هم که اینجا هستم به امید یک وعده غذا آمده ام.
داستانم را تمام کردم و نوکم را در کوزهی آبی که نزدیکم بود فرو بردم. داستانم گرفته بود. خدمتکاری داشت یک یک کاسه سوپ داغ آماده میکرد.
شوالیه کلاه از سر برداشت و گفت: «داستان سحرانگیزی بود، جوجه. گفتی اسمت شاهزاده هوسنیوار بود؟»
هنوز ناراحت اما با شکوه گفتم: «افسوس، بله.»
«جالب است. گفتی سنگ کارما؟»
نوکم را به هم زدم و گفتم: «بله، بله. همین جوری بود.»
شوالیه دستکش آهنینش را درآورد و گفت: «جوجه، از نشان تولد معروفت چیزی بگو.»
نشان تولد؟ نشان تولد معروف داشتم؟
«آه، بله، البته. وارثان کوه طلا همیشه یک نشان تولد داشتند به شکل ….. نشان تولد. جزئیات دقیق همین الان از ذهنم پرید. هنوز همهی خاطراتم بر نگشته.»
شوالیه زره روی سینهاش را کند و گفت: «بگذار خاطراتت را تازه کنم. نشان تولد به شکل دم باز طاووس است. یکی مثل این.»
نشان تولدی روی پهلوی شوالیه، به شکل دم باز طاووس بود.
بالهایم را با عصبانیت به هم زدم و گفتم: «پس، منظورت این است که تو …»
شوالیه حرفم را کامل کرد و گفت: «شاهزاده هوسنیوار هستم. مشغول نبرد بودم. نه خوک شده بودم و نه جوجه.»
گفتم: «مسخره است. من هوسنیوار هستم، وارث قانونی ….»
شوالیه حرفم را کامل کرد و گفت: «کوه طلا. متاسفم، تل خاکی بیش نیست. افسوس، قبل از مالیات امپراتور و ضررهای جزئی جنگ، کوه بود. الان اگر یک پاپاسی در گنجینه مانده باشد تعجب دارد.»
حس کردم دارم از هوش می روم. گفتم: «اصلا هیچ طلایی نیست؟»
«یک پول سیاه هم نیست.»
در حالی که حصیرها را چنگ می زدم گفتم: «قصر که هنوز هست.»
شوالیه گفت: «هست. قصری بزرگ که تصاویر من در همهی تالارهایش آویزان است.»
حالا حس میکردم همهی چشم ها به من زل زده. گفتم: «آهان … شاید کمی در داستانم غلو کرده ام تقریبا …»
شاه بچه دوباره شمشیرش را کشید و گفت: «پس کبوتر جادویی نیستی؟»
«نه … اهم … در واقع … طوطی هستم. طوطی سفید.»
«و چه طوری حرف زدن یاد گرفتی؟»
«از اول بلد بودم حرف بزنم. اما در کارگاه یک جادوگر یادگرفتم که درک کنم. یک جوانکی به نام ماروین، فکر میکنم.»
بچه گفت: «مرلین؟»
«خودش است. فکر کنم نفس کشیدن در گاز دواهایش یک جوری ذهن طوطی وار مرا ترقی داد.»
شوالیه فضا را شکست. آنقدر خندید که زره اش به تلق تلق افتاد، و اشک شور روی ریشش جمع شد.
«دست بر قضا، چه طوطی مسامحهکاری هم هست. به حق چیزهای نشنیده. خیلی ممنون، جوجه کوچولو. یک دهه بود که این جوری نخندیده بودم. از وقتی خوک شده بودم تا حالا این جوری نخندیده بودم.»
حالا همه داشتند میخندیدند، و من خدا خدا میکردم که شاید هنوز هم غذایی ته دلم را بگیرد. یک بالم را روی بخار بلند شده از دیگ تکان دادم و گفتم: «داستانی گفتم، کاسهای میگیرم؟ یک کاسهی کوچولو. قد گنجشک غذا میخورم.»
شوالیه کاسهای از خدمتکاری که داشت رد میشد قاپید و گفت: «البته شاهزاده ی جوان. دروغهای شما دست کم چند تکه گوشت آب پز میارزد.»
داخل کاسه را به دقت نگاه کردم. سوپ خاکستری بود و اشتهای آدم را کور میکرد. پرسیدم: «گوشت چیست؟»
شاهزاده هوسنیوار کینه جویانه چشمکی زد و پاسخ داد: «جوجه.»
ترجمه: فرمهر امیردوست