خدا می داند این شب نشینی ها به کجای دلم بر نمی خورد که
بر نمی خورد که تو را گم کرده باشم
بر نمی خورد که تو را پیدا نکرده گم کرده باشم
پل های هوایی و ایستگاه های مترو
و
زمان برای من همیشه دیر است
وقتی ریخته ام کف آسفالت یا …کنار خزر یا هزار توهای نگفته تخت سلیمان
دستم حواله ی تو
تاریخچه هزار و سیصد و هشتاد و اندی
چند سال گذشته است؟
تو پیر شده ای و من بزرگتر
و
این پریان زمزمه خوان
گوش هایت را از چه پر می کنند هر شب؟
که نه، که نه، نمی شود
که چه؟
خواب کدام قدیس آشفته من شده است؟
که چه؟
که تو از خطوط دستم چه بخوانی؟
و خدا می داند این شب نشینی ها به کجای دلم بر نمی خورد که