نانگیالا
اما میخواهم تعریف کنم که برادرم جاناتان چطور شیردل شد؛ چه اتفاقات عجیبی که بعدها اتفاق نیافتاد.
جاناتان میدانست من به زودی میمیرم. به گمانم همه میدانستند. بچههای مدرسه هم میدانستند، چون از نیمهی دوم سال دیگر نمیتوانستم به مدرسه بروم؛ در خانه دراز میکشیدم، سرفه میکردم و همیشه بیمار بودم. زنانی هم که مادر برایشان لباس میدوخت فهمیده بودند. یکی شان داشت با مادر صحبت میکرد که من حرفشان را شنیدم. فکر میکردند خوابیده ام، اما با چشمهای بسته دراز کشیده بودم. همانطور هم ماندم، چون نمیخواستم نشان بدهم که خبر را شنیدهام؛ به زودی میمردم.
نمیخواستم مادر بفهمد ناراحت شده و بسیار ترسیدهام. اما وقتی جاناتان به خانه برگشت با هم حرف زدیم. پرسیدم: «میدانی که دارم میمیرم؟» و گریه کردم.
جاناتان در خود فرو رفت. حتما دلش نمیخواست ناراحتم کند، آخرش گفت: «بله، میدانستم.»
باز گریه کردم.
پرسیدم: «چرا زندگی این قدر ترسناک است؟ کسی که حتی ده سالهاش هم نیست باید بمیرد؟»
جاناتان گفت «به نظر من، کلوچه، اصلا هم ترسناک نیست. به نظرم اتفاقی شگفت انگیز در انتظارت است.»
گفتم: «شگفت انگیز؟ در تخت خوابیدن و مردن شگفت انگیز است؟»
جاناتان گفت: «آه، ببین، پوستهات اینجا میماند. خودت به جای دیگری پرواز خواهی کرد.»
پرسیدم: «کجا؟» باور کردنش برایم سخت بود.
گفت: «به نانگیالا»
به نانگیالا- اسمش را چنان بر زبان آورد که گویی همهی آدمها آن جا را میشناسند.
اما من قبلا چیزی دربارهاش نشنیده بودم.
گفتم: «نانگیالا، کجا هست؟»
جاناتان گفت که دقیقا نمیداند، اما جایی است پشت ستارهها. و طوری از داستانهای نانگیالا گفت که دلم خواست زودتر به آن جا پرواز کنم.
گفت: «آن جا هنوز وقت آتش درست کردن زیرآسمان و افسانهها است. حسابی خوش میگذرد.»
گفت: «همهی افسانهها از نانگیالا میآیند، چون درست همان جا است که این جور معجزهها اتفاق میافتد. و هر که به آن جا برود، از صبح تا شب، و تمام شب، ماجراجویی میکند …»
گفت: «ببین، کلوچه، بهتر از این جا دراز کشیدن، سرفه کردن و بیمار بودن است. اینجا که نمیتوانی بازی کنی.»
جاناتان به من میگفت کلوچه. از بچگی به من میگفت کلوچه، و هر بار که میپرسیدم میگفت به این خاطر است که کلوچه دوست دارد؛ به خصوص کلوچههایی که شبیه من هستند. بله، جاناتان مرا دوست داشت، از ته دل؛ چون همیشه پسر بچهای زشت و احمق و ترسو بودم، با پاهای خمیده و بی فایده. از جاناتان پرسیدم، چطور است که پسربچهای زشت و احمق با پاهای خمیده و بی فایدهای مثل مرا دوست دارد. گفت:
«اگر این قدر کوچک نبودی، رنگ پریده و زشت نکبتی با پاهای خمیده، کلوچهی من که نمیشدی.»
اما، آن شب، آن شب که از مرگ ترسیده بودم، گفت که اگر به نانگیالا بروم زود خوب میشوم، قوی و زیبا.
پرسیدم: «زیبا مثل تو؟»
جاناتان گفت: «خیلی زیبا.»
اما من باور نکردم، چون هیچ کس به اندازهی جاناتان زیبا نبود، و هرگز هم به وجود نمیآید.
یکبار یکی از آن زن ها که مادر برایش دوخت و دوز میکرد گفت:
«خانم شیر عزیز، پسرتان شبیه شاهزادهی قصهها است!» و منظورش من نبودم، مطمئن باشید!
جاناتان واقعا شبیه شاهزادهی قصهها بود؛ بله، واقعا. موهایش عین طلا میدرخشید، و چشمهایش آبی تیره و زیبا بود. چشمهایی داشت که همیشه میدرخشید، و دندانهایش زیبا و سفید بودند و پاهایش کاملا صاف.
اینها به کنار، خوب هم بود، و قوی، و همه چیز را میدانست و درک میکرد و در کلاسشان ماهرترین بود. همهی بچهها آن پایین در حیاط مثل زگیل به او میچسبیدند و میخواستند هر جایی که میرود با او باشند، و جاناتان بازی یادشان میداد و با آنها به ماجراجویی میرفت. من هیچ وقت نمیتوانستم همراهشان باشم، چون روز به روز روی مبل آشپزخانه دراز میکشیدم. اما وقتی جاناتان به خانه باز میگشت تعریف میکرد که چه کاری کرده است و چه کسی را دیده و چه شنیده و خوانده. ساعتها پیش من روی دستهی مبل مینشست و تعریف میکرد. جاناتان هم روی تخت آشپزخانه میخوابید که باید از کمد درش میآورد. بعد از این که به تخت میرفت هم باز داستان گفتن را ادامه میداد، تا وقتی که مادر از اتاق داد میکشید: «بس کن دیگر! کارلو باید بخوابد.»
اما وقتی مدام سرفه میکنی خوابیدن سخت است. تا نیمه شب جاناتان چندین بار از تخت بیرون میآمد و آب عسل درست میکرد که سرفههایم سبکتر شود؛ بله جاناتان مهربان بود!
آن شب، شبی که از مرگ ترسیده بودم، جاناتان مدتی پیشم نشست، و از نانگیالا حرف زدیم، اما آهسته آهسته، که مادر صدایمان را نشنود. مادر مثل همیشه در اتاقش نشسته بود و میدوخت؛ چرخ خیاطی داشت. یک اتاق داشتیم و آشپزخانه. در اتاق باز بود، و صدای آواز مادر را میشنیدیم، همان آواز همیشگی دربارهی دریانوردی که زمان درازی بر روی دریا بود؛ شاید به پدر فکر میکرد.
آواز زیبا و غمگینی بود، اما جاناتان میگفت: «کلوچه، شاید تو هم عصر یک روز پروازکنان پیش من بیایی. از نانگیالا. مثل کبوتری که مثل برف سفید است آن جا لب پنجره بنشینی. خواهش میکنم، این کار را بکن!»
آن موقع بود که به فکر فرو رفتم؛ نانگیالا بدون جاناتان؟ بدون او باید تنها باشم. اگر جاناتان پیشم نباشد چطور با داستانها و ماجراهایشان خوش باشم؟ میترسیدم و نمیدانستم چه کار کنم.
گریه کنان گفتم: «نمیخواهم بروم. جاناتان، میخواهم پیش تو باشم.»
«من هم به نانگیالا میآیم. میدانی؟ آخر سر.»
«درست، اما احتمالا تا نود سالگی زنده میمانی، و من باید تنها باشم.»
جاناتان گفت که در نانگیالا گذر زمان مثل زمان روی زمین ما نمی گذرد. حتی اگر تا نود سالگی هم زنده میماند، از نظر من بیشتر از تقریبا دو روز هم طول نمیکشید. گفت: «دو روز که میتوانی تنها بمانی. از درختها بالا برو و در جنگل آتش درست کن و کنار رود کوچکی بنشین و ماهی بگیر، هر جور ماهی که دوست داری. و همانطوری که نشستهای و ماهی خاردار میگیری، من پرواز میکنم و آن وقت تو پیش خودت میگویی چه جوری شد، جاناتان؟ تو هم این جا هستی؟»
سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم؛ فکر کردم که دو روز حتما دوام میآورم.
گفتم: «اما فکر کن، چه خوب میشد اگر تو اول میرفتی. این جوری خودت مینشستی و ماهی میگرفتی.»
جاناتان موافق بود. مدتی طولانی با مهربانی نگاهم کرد، و من دیدم که ناراحت است. آهسته زیر لب گفت: «اما من این جا باید بدون کلوچهام زندگی کنم. شاید نود سال!»
بله، به این چیزها فکر کردیم.
***
برادران شیردل، آسترید لیندگرن
ترجمه: فرمهر امیردوست
(این ترجمه از نسخهی اسپرانتوی کتاب انجام شده)
نانگیالا حتما جای خوبیه!
نانگیالا البته جای خوبیه.