سرش رو به بالاست به سمت هیچ، به جایی میان ستارگان چشم دوخته. و یاد و خاطره ی تکه پاره هایی از یک نقاب او را سخت تر از دشتی می کند که بر رویش ایستاده. سال هاست همان جاست بی هیچ تکانی. هیچ بادی او را نخراشیده و هیچ نسیمی گرد و غبار را به باد نداده است. همان جاست سنگین و یخی. تنها نشانه ی حیات چشم هایش است. چشم هایی روشن و گیرا. چشم های شبرنگ و وحشی. و درست می گفتند پیشینیان که تنها نشانه ی حیات صخره ی شوم است. دیگر این روزها کسی به سحر صخره اهمیتی نمی دهد. می آیند و می روند. کوه نوردان سرخوش، آسمان نوردان بی غم، حتی محلی ها. دیگر کسی از صخره ای با چشم های جادویی نمی ترسد. حتی می دانم سعی کرده اند تیرک برق را وسط چشم هایش بکارند. اما انگار نمی شد. انگار زمین راه نمی داد. هر بار اتفاقی و حادثه ای. چشم ها انگار تغییر شکل می دادند انگار روزگاری که هنوز کسی از سحر چشم ها به خود می لرزید و تسخیر بی چون و چرا می شد تغییر می کردند گاهی تیله ای، گاه آبی، گاه رنگ خاک، و حتی سبزه گل می داده شاید. اما این روزها دیگر کسی از صخره نمی ترسد. دهان به دهان گشته و نسل به نسل تغییر کرده افسانه. از تیغ آن نگاه باید جست باید دور رفت باید فرار کرد. می گیرد و زندگی را به یک خالی بزرگ شبیه می کند. می گیرد آن تیغه ی نگاه و گرفتار سحر می شود و چیزی نمی ماند تا شاید دوباره برهد از آن سحر. ویران می کند آن نگاه. ویران ویران. و هر کس که چیزی برای بخشش دارد بی بخشش سنگ می شود و می داند آن افسانه و شاید حتی پیشینیان نمی دانستند که روزی جایی زمانی تیشه به دستی که حتی فرهاد هم نیست می شناسد راز این چشم ها را، و می داند زیر توده ی صخره ای هیبتی انسانی می خواهد که خرد شود. می خواهد که وارهد از این توده ی انسان های بی شکل و سنگ شده و بیرون بریزد از دل صخره. می خواهد خرد شود و شکل گیرد و دوباره شکل گیرد و دوباره شکل گیرد و بارها بمیرد و به دنیا بیاد به اندازه ی تمام انسان های بی شکل و سنگ شده ی برون نرفته از تیغ چشم های تیله ای. و آن قدر بی شکل شود و آن قدر شکل گیرد تا هیچ انسان سنگ شده ای بر زیر و بم تنش خودنمایی نکنند. آن قدر بمیرد و به دنیا بیاید تا چشمه ها بیرون بزنند از هر کجایش. آن قدر بمیرد و به دنیا بیاید تا درختان پا بگیرند در اندرونش. و پیشینیان نمی دانستند و افسانه می داند و من هم می دانم که شاید شاید شاید که فقط شاید …
Sign in / Join
Sign in
Recover your password.
A password will be e-mailed to you.
میترسیدم از این که رویاهایم بر باد برود، یا شاید هم با باد برود.
مینویسم، میخوانم، به تصویر میکشم، میبینم، با همه ی حواسم همه چیز را حس می کنم و تمام هستی را از میان خود عبور میدهم. گاهی با شوخی، گاهی با لاقیدی، و گاهی با تمام حواس آدمی که کلمات برایش جادویی اند و نوشتن دغدغه.
من یک زنم. گاهی شبیه همهی زنهایی که فکر می کنید دور و برتان دیدهاید. گاهی خودم هم از حال خودم سر در نمیآورم. از تمام مرزها و فاصلهها، مالکیتها و جنسیت زدگیها، فضولیها و دروغها فراری ام. گاهی از خودم هم فراری ام. اما نوشتن برای من ارتعاش هستی است که به کلمه میآید، از چند پارگی، زوال و مرگ رها میشود. به مرگ میرسم و دوباره به دنیا میآیم.
مطلب قبل
مطلب بعد