شب قبلش خواب دیدم. همین چند شب پیش. انگار خرید شب عید بود. میخواستم برای عید شیرینی خشک بخرم. سرم را از لای در نیمه باز داخل کرده بودم که ببینم باز است یا نه.
کافه قنادی جور دیگری شده بود. عجیب بود. انگار زمان را به عقب برگردانده بودند. همه چیزش قدیمی شده بود. در ورودی دیگر همان در جدید نبود، که کرکرهی برقی سفید جمع شدهاش از دورتر معلوم باشد. قسمت شیرینی فروشی باز نبود. بقیه مغازه هم شبیه ساندویچی کثیفها شده بود که نیمکتهای چوبی دارند. شاید شبیه عرق خوریها. اثری از بار ته مغازه نبود. یخچالی که مغازه را به دو قسمت تقسیم میکند هم. تریا هم عوض شده بود، جایی که کنار بار میایستادم و تند تند نوشیدنیام را میخوردم و بعد میرفتم. یا شیک قهوهی همیشگیام را میگرفتم و در راه، در خیابان، سرخوشانه و سر به هوا هورت میکشیدم. تمام فعلهای استمراری در خوابم به ماضی بعید تبدیل شده بودند. تمام کارهایی که تا همین چند روز پیش انجام میدادیم به گذشتهی دوری تعلق داشتند که در همان گذشته تمام شده بود و استمرارشان به حال و آینده نمیرسید. در خواب دلم برای شیکهایم تنگ شد. در خواب دلم برای کافه فرانسهی هنوز بسته نشده تنگ شد.
فردایش کافه را بستند. همین چند روز پیش، شاید حتی همین یکی و دو روز پیش.