گفت و گوهای یک زن
بعد از به راه افتادن هشتگی در توییتر با عنوان WhenIWas، انبوهی از توئیتهای ۱۴۰ کاراکتری در مورد تجربههای آزار جنسی به راه افتاد. در بین فارسیزبانان این هشتگ بیشتر به بیان تجربههای آزار جنسی در مورد زنان اختصاص پیدا کرد، هرچند تعدادی از مردان فارسیزبان هم تجربههای خودشان را از آزارهای جنسی نوشتند. بیان این تجربیات دردناک واکنشهای متفاوتی با خود به همراه داشت. از همدلی مردان و ابراز تاسفشان گرفته تا انکار و به مسخره کشیدن این تجربیات دردناک تا بیان تجربههای آزارگرانه از روی ناآگاهی و تا اتهام و برچسبزنی و به کسانی که به بیان این تجربهها پرداخته بودند و ادعایی مبنی بر اینکه تمام این تجربیات صحبتهایی اغراقشده است، همهی این واکنشها را برانگیخت.
زمانی که اوج پرداختن به این مطلب بود با واکنشهای متفاوتی از طرف دوستان مواجه شدم. عصبانی بودم، غمگین بودم، هر توئیتی که میخواندم انگار ضربهای بود که به جریان دومینوی خاطرات ذهنم زده شده باشد و هر تجربه انبوهی از خاطرات پنهانی را در ذهنم روشن میکرد که شاید هیچوقت جرات بیان این تجربیات را حتی به خودم نداشتم. هر واکنش مبنی بر تمسخر و یا انکار یا ادعای اغراق یا اینکه مگر مردان در این جامعه اذیت نمیشوند، شعلههای سرکوب شدهی خشمم را روشنتر میکرد.
در آن زمان با دوستانی در این مورد صحبت کردیم و حرفهایی زده شد و شنیده شد و بحثهایی درگرفت که نمیتوانم ادعای بیطرفی یا ادعای روشنبینی یا هر ادعای دیگری در مورد نقطه نظر و نگاهم داشته باشم. صرفاً واکنشی بود برای اثبات. اشکهایی بود که به کلمه در میآمد. واکنشی بود از سر استیصال و احساس خفگی از روشن شدن خاطرات دور و نزدیک.
قسمتی از این صحبتها را (با حذف قسمتهایی و نظم دادن به قسمتهای دیگر و قطعا بدون بیطرفی و صرفاً از نقطه نظر خودم به عنوان یک زن) با اجازهی دوستی اینجا میگذارم:
میگویم:
اینکه تو از لحظهای که از خانه بیرون میآیی تا لحظهای که میخوابی، از زمانی که میفهمی زن هستی تا زمانی که با کسی ارتباط میگیری، همه و همه و همهی اینها را که کنار هم میگذاری، مجموعهی بزرگی از تجربههای زیستی میشود که سرکوب شدی، مورد خشونت قرار گرفتی، آزار دیدی، ترسیدی و سعی کردی خودت را جمع کنی.
وقتی کنشهایی برای بیان این دردها اتفاق میافتد، نگاهی که جای متجاوز و قربانی را عوض کند، من را غمگین میکند، میترساند و حداقل تمایل به اینکه بخواهم آدمهایی دور و برم باشند که این موضوع را درک کنند، تمایل زیادی نیست. زیاد است؟
میگوید:
همهی اینها درست ولی من سعی میکنم بیطرف باشم. دوست ندارم این موجها یکطرفه باشد.
میگویم:
وقتی در کشوری زندگی میکنی که هم از لحاظ تاریخی سابقه سیاهی داشته و هم قوانین حاکم و جاری به شدت زن را در تمام اشکالش سرکوب میکنند و هم فرهنگ جاری مردسالار پشتوانهی این سرکوب است، دیگر بیطرفی معنی ندارد. باید مرزهایت را مشخص کنی. باید آگاهانه تصمیم بگیری از این فرهنگ فاصله بگیری یا به عنوان یکی از اجزای این فرهنگ به سرکوب کمک کنی.
میگوید:
انگار که در این مبارزات تغییر دادن و حقطلبی قرار است روزی که طرف مظلوم قدرت گرفت به دنبال تلافی باشد.
میگویم:
ببین اینجا زن بودن سخت است، واقعاً سخت است! نگران کدام آیندهی نیامده هستی؟ ترجیح میدهی از ترس اینکه روزی ورق برگردد و بر زین نشین، زین به پشت شود گروهی را از سادهترین حقوق انسانی محروم کنند؟ حتی حق اعتراض؟ حتی حق بیان تجربههای دردناکشان؟
این را حداقل از کسی بشنو که خیلی خیلی کم اذیت شده، همیشه راهش را جوری باز کرده و بلد بوده چه طور از خودش محافظت کند یا حداقل فکر میکرده که بلد است.
از لباس پوشیدن گرفته تا اینکه مجبور بشوی به خاطر آقایان خودت را محدود کنی، یا اینکه بخواهی خودت را اثبات کنی که توانایی انجام کاری را داری تا زمانی که بخواهی خودت را از شر بقال و داد زن و راننده تاکسی و موتوری و هزار و یک چیز مصون نگه داری.
پس تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که اگر میبینی جریانی به راه میافتد که چندان هم به مذاقت خوش نیست بیدلیل نیست. غر و ناله و بزرگنمایی نیست. تجربههای زیست تک تک ما است!
حالا تازه کسانی که میتوانند بنویسند، میتوانند حرف بزنند، بیچاره آنهایی که توان این کار را ندارند.
میگوید:
ببین من همیشه سعی کردم برای دخترهای دور و برم آدم خوب داستان باشم.
میگوید و میگوید و میگوید…
و من با خودم زمزمه میکنم کاش اینطور باشد.