توضیحات: این داستان با همین ترجمه قبلا در ماهنامه جشن کتاب منتشر شده. نسخه فعلی به تازگی ویرایش شده. اما اگر گذرتان به متن اصلی افتاد، خیلی با دید مقایسه به ترجمه نگاه نکنید؛ ده سال پیش مترجم جوان بوده، و ویراستار امروز خطاها را دیده و [با لبخند] چشم پوشیده. الحال، داستان هنوز هم خواندنی است.
رقص بارنز
پیتر اس. بیگل
ترجمه: فرمهر امیردوست
فکرش را که بکنی، عجیب است هم صحبت شدهایم. در این تپههای سرسبز و مهربان غرب کشورت، من و تو، باز رسوممان را با یکدیگر پیوند میزنیم – مثل همیشه، سپاسگزارم که هم صحبت مردی پیر شدهای، چون خودت جوان هستی – و حرف میزنیم و تعمق میکنیم و میخندیم، و داستانهایمان را برای هم تعریف میکنیم؛ از زمانی که مرا شناختهای تنها چیزی که دربارهام میدانی این است که از شمال بارنز آمدهام. نه، قبل از این که پاسخ بدهی، فکر کن. درست است؟ خوب فکر کن.
حالا، این ضرب المثل قدیمی را شنیدهای که میگوید «عجیب مثل داستانی که از بارنز آمده باشد؟» آفرین. این داستان هم مال بارنز است. خودت باید تصمیم بگیری چقدرش را باور کنی. من همهاش را باور میکنم – اما، برای خودم دلایلی هم دارم.
داستان با جادوگری به نام کاچاروس آغاز میشود. حتما خیلی چیزها شنیدهای، اما بیشتر جادوگرها نه خوب هستند و نه بد. جادوگرها همان چیزی هستند که هستند، و همان کاری را میکنند که از دستشان بر میآید؛ و خوب و بد برایشان همانقدر برایشان معنی دارد که شکناث دارد. تنها یک جادوگر میداند که جادوگر دیگر چه فکر میکند و چه حسی دارد. من خودم حتی یک نفر نمیشناسم که کلا آدم خوبی باشد – حتی خود کریساینیا هم این طوری نبود. اما به همین دلیل ساده، جادوگری که کاملا خبیث باشد هم تقریبا وجود ندارد.
برخی دوست دارند فکر کنند جادوگرها ریشو هستند و خدمتگزار؛ یا ریشو و دست و پا چلفتی، یا ریشو و خبیث و بدخواهیشان بیدلیل. کاچاروس هیچ کدام نبود. صورتش صاف و پهن بود، و هر چند چشمهای آبیاش کمی کوچک بود، اما صاف و صادق هم بود. موهایش زیر هر نوری قرمز درخشان میشد، هر چند خورشید همیشه پشت سرش قرار میگرفت. وقتی حرف میزد، طنین عمیقی در صدایش میپیچید، درست مثل غورغور خزوکی غول پیکر. در بارنز کسی پیدا نمیشد که از کاچاروس نترسد.
فقط، یک نفر بود. اما بعدتر وارد داستان میشود.
اگر عصری میشد که کاچاروس به کلبه کشاورزی میرفت و خیلی آرام و مودب – همیشه مودب- درخواست کمی غذا و یا آخرین بطری شراب، و یا حتی بچه خوکی که برای جشن دزدان پروار شده بود میکرد، همه خانواده به شتاب میرفتند تا دستورش را اجرا کنند. حتما میدانی چطور – اما فکر میکنی بعدش چه میشد. کاچاروس میرفت. فکر کن که بعدش همه خانواده خاک سرخ باغچه جلوی خانه را میگشتند تا ببینند مبادا جای پای خاکآلود جادوگر جوری قرار گرفته باشد که گویی رقصیده است. و اگر میدیدند … اوه، اگر یک سر سوزن شک میکردند که بله، آن وقت اگر آنها را میدیدی که میدویدند، همهشان بیدرنگ و با تمام سرعت میدویدند و تا جایی که میتوانستند دور میشدند، هیچ چیز هم بر نمیداشتند – هیچ چیز- و هیچ وقت بر نمیگشتند، آن وقت چه فکری میکردی؟ من فکر میکنم آن وقت تو هم دمی به رد پاها خیره میماندی، درست است؟
کاچاروس تنها جادوگری بود که من میشناختم، یا شنیده بودم، که قدرتش فقط از راه رقصیدن نمایان میشد. بیشتر مردم جادوگران را در حالی تصور میکنند که با افسونها و ادا و اطوارهای سحرآمیزشان کار میکنند – حتی آواز میخوانند، مثل ام نمیل، یا خود ساویسو، که از دوران کودکی صحبت کردنش آن قدر عجیب و غریب بود که خودش هم نمیتوانست چیزی را به خودش حالی کند. اما رقص … تا جایی که من میدانم، به جز کاچاروس کس دیگری این طور نبود. شاید اشتباه کنم. من آن قدرها هم که فکر میکنی این چیزها را از نزدیک ندیده ام. لاناک، جادوگر کاراکوسک، که هنوز هم اگر فرصتی دست بدهد برای گپ زدن و به خاطر آبجو میبینمش، همیشه معتقد بود که کاچاروس معنی در یک ردیف قرار دادن بدنش با خطهای نیروی کیهانی را کشف کرده، بنابراین از مفاهیم حرکت استفاده میکرد و به تنهایی از این قدرت بیپایان سود میبرد. من باز هم هیچ نظری ندارم، این جوری یا آن جوری، همین است که هست.
بارنز شمالی سرزمینی چهلتکه است؛ ویرانی سرخ رنگش را تکه زمینهای قابل کشت در هم شکسته است. این زمینها را خانوادههای تک افتادهای زیر کشت آوردهاند که کمتر یکدیگر را میبینند، اما داستان باز هم دهان به دهان میشود. معمولا به نظر میرسد که تنها فقط یک شب طول میکشد تا گفتگوی آوارگانی که هنوز هم باورشان نمیشود گنجی وجود ندارد داستانها را از حاشیه صخرهای شرقی که من خیلی خوب میشناسمش تا تپههای بیپایان خاک رس ببرد. حتی وقتی خودم هنوز در آن سرزمین بودم هم حرف کاچاروس را میزدند، و مطئنم حالا هم حرفش همه جا هست. در بارنز داستانها عمری دراز دارند.
مثلا داستان نابودی کل یک خانواده و مزرعهشان به دست کاچاروس را پای آتشهای بسیاری شنیدهام. یک روز بعد از ظهر سر و کله کاچاروس دم در خانه پیدا میشود و کارش دلیلی نداشته، فقط از مزه آبی که خانواده مشتاقانه به او تعارف کرده بودند خوشش نیامده بود. داستان میگوید کاچاروس جانورانی را جلوی چشمشان ظاهر میکند که کسی تا به حال ندیده است. بازماندگان اندک حادثه آرزو میکنند که دیگر حتی خواب آن روز را نبینند. مردی هم بوده که درآمدهای لردی خردهپا را جمع میکرد. نریان سیاهی را که جادوگر دست رویش گذاشته به او نداده. عادلانهاش این است که بگویم کاچاروس قبل از این که آذرخشی از آسمان صاف و بیابر فرابخواند، و مرد را مثل برگ خشکی که در باد فرو میافتد زیر و رو کند، دوبار درخواست کرده بود – خیلی خیلی موقر و مودب–. وقتی کاچاروس از بازی با مرد خسته شد، یک مشت خاکستر سیاه رنگ تنها چیزی بود که روی زمین باقی ماند؛ فقط همین.
همان پرسشهای همیشگی را در چشمهایت میبینم: چرا کاچاروس این طوری بود؟ رقصش احتمالا چه شکلی بود؟ چرا جادوگری با مهارت کاچاروس در جایی دورافتاده مثل شمال بارنز مانده بود که دلش را راضی نمیکرد؟ اول از سادهترین جواب شروع کنم، کاچاروس همیشه در بارنز نبود؛ طبیعتا، سفر میکرد، و گزارشهایی از دیده شدنش در جنوب، مثلا بیتاوا، و منتهی الیه غرب، مثلا بندر گرانا و در خود ساحل لیشای، وجود دارد. اما همیشه، همیشه، به آن طبیعت دست نخورده بر میگشت. دیر یا زود، همیشه به بارنز بر میگشت.
حالا تازه میفهمم چرا همه درباره کاچاروس اشتباه میکردند. بر خلاف دیگر جادوگران، کاچاروس خیلی هم رویاپرداز نبود: تصور چندانی از غلبه نداشت، آروزهای پایانناپذیر تسخیر دنیا در سر نمیپروراند. شاید به نظرت برسد که بیشتر شبیه راهزن قدرتمند و ستمگری بوده که تپههای سرخ را در حالی پشت سر میگذارد که به جای اینکه شمشیر داشته باشد قدرت در کنارش در پرواز است.
هر چیزی که میدید و میخواست به دست میآورد، و از خود این توانایی بیشتر شاد میشد تا از به دست آوردن آن چیز. امتحان کردن قدرتش روی آن خانواده، یا آن مرد بیچاره، حتی … آن قدر برایش دلچسب بود که حکمروایی بر یک دوجین قلمرو. فکرش را که بکنی، یک جورهایی کاملا مهار شده بود.
این واقعیت که کاچاروس آشکارا خبیث بود بیشتر مایه تعجب است؛ هرچند من از بزرگ شدن و تحصیلاتش چیزی نمیدانم. همیشه عقیده داشتم که جادو سرشت تغییر ناپذیر خودش را دارد، و گاهی اگر برای این یا آن کار برعکس به کار گرفته شود، اثر عکس میدهد. کاچاروس اما کارچاروس بود، و اگر قرار بود که روح و گوهر جادو را به مبارزه بگیرد … خب، در پایان بهای سنگینی هم بابتش پرداخت.
خب، اکثر چیزهایی که در این باره به گوشت رسیده چیزهایی است که همه میدانند و بی هیچ مهارتی به هم چسبانده شده – یعنی حتی نصفش هم واقعیت ندارد– به علاوه یک سری چرت و پرت شایع که شنوندهاش باید بداند کدام یک کدام است. اما چون من خودم آن جا بودم وقتی کاچاروس بدجنس سنگدل عاشق همسر رامکننده شوکری شد، داستانی که میگویم کمی فرق دارد.
عشق نه آن عشقی بود که تو تصور میکنی، و نه آن عشقی که در سر آنهایی است که فکر میکنند کاچاروس احتمالا میدانست عشق اصلا چیست. خودم هم شک دارم، اما حرفم این است که جاسی بلناراک، دختری از خاندان رامکنندگان شوکری و زن رامکننده شوکری – ریو بلناراک جوان و تنومند – خیلی خیلی زیبا و خوشقلب بود؛ اما اینکه چرا کاچاروس جادوگر چنان ناگهانی سرگشته جاسی شد به عقل من قد نمیدهد. اما شد که شد.
چون از جنوب آمدهای، احتمالا چیز زیادی از شوکریها و دار و دسته شوکریها نمیدانی. خب … قبل از هر چیز بگویم که مهم نیست شوکری رام و سر به راه به نظر برسند، مهم نیست که در تختت بخوابد یا از دستت غذا بخورد، شوکریها همیشه وحشی هستند، درندگی در دل و در استخوانشان است. بعد باید بدانی که شوکریها نه تنها برای زنده ماندن، که برای چیزی عمیقتر و فراتر از آن با انسانها دم خور شدهاند – و تازه همه شوکریها هم اینطور نیستند- . شوکری هیچ وقت و هرگز به کسی تعلق ندارد، اما اگر سر و کارت به شوکری بیافتد، تو اهلی آنها میشوی، به همین سادگی. قضیه بیشتر ماجرای روح است تا قلب – شوکریها هر جوری که باشند، شک نکن که دوستداشتنی یا اهلی نیستند.
آدمهایی که با شوکریها کار میکنند اغلب شبیه شوکری میشوند: چابک و نحیف و نرم – و درنده. مگر این که تصمیم بگیرند دوستت داشته باشند. اگر جور دیگری بخواهند، … خب. رام کنندههای شوکری در کل دوستانهاند، اما هرگز واقعا کسی را نمیخواهند، حتی برادریشان را هم نمیخواهند، و هیچ وقت داوطلبانه کاری نمیکنند. تا دلت بخواهد از شوکریها حرف میزنند، خوششان میآید که درباره ی هوش این یکی، و مهارت آن یکی در پشتک زدن لاف بزنند؛ شاید حتی اشاره کوتاهی به افسانههای پربار دنیایشان بکنند – افزودنیهای باورنکردنی گیاهی برای رژیم تمرینی، درمانهای عالی برای حیوانی که با سم جانداک از پا در آمده است، صدایی ویژه برای وقتی که با یک زن با ملایمت حرف میزنند. اما به هم پیوستن، به هم پیوستن … نه، گمان نکنم حتی با خودشان هم در این باره حرف بزنند.
ریو بلناراک برای شغلش نامناسب بود. ریزه و چابک نبود، همان جور که گفتم تنومند بود. خیلی سنگین، اما پرهیبت حرکت میکرد، و به جای فاصله گرفتن و احتیاط کردن، در رفتارش شیرینی بود که مردانه به نظر نمیرسید و خودش همیشه انکار میکرد. اما یک دو جین شوکری تربیت کرده بود و نگهداری میکرد، آموزش داده بود تا بازی کنند و پیامها را منتقل کنند، روی تنابی باریک غلت بزنند، و مثل جرقههای آتش برقصند– شوکریها میدانستند که چه کسی است. هیچ وقت این را فراموش نکن که شوکریها قاتلانی کوچک خونخوارند، اما ریو بلناراک را میشناختند.
در هفده سالگی به جاسی گراد که در تپههای سرخ روی چین و چروکهای خاک گرفته قدم میزد گفتند که با باید ریو زندگی کند؛ جاسی هم این چیزها را میدانست. یک بار چشم در چشم ریو شد، انتخاب دیگری برایش وجود نداشت: نه فقط به خاطر شغل خانوادگیشان، چون همدلی میان روح سریع و باهوش جاسی و روح آرام و موقر ریو خیلی زود شکل گرفت. ازدواج برای آنها کلا اتفاق بود.
ریو و جاسی برای اولین بار روی تپهای با کارچاروس جادوگر برخورد کردند. بعضیها فکر میکنند که بارنز چیزی جز بازار مکاره متروک ندارد، اما در واقع این جور مکانها خیلی زیاد هم نیستند؛ بدون فروختن جنس به دیگران این خانوادهها چگونه زندگی میکنند؟ ریو و جاسی و شوکریهایشان – جاسی هشت شوکری از خانهاش برای ریو آورده بود (چیزی مثل جهزیه) در هر کدام از این بازارها پیدایشان میشد، چند بار در یک روز روی صحنه نمایش میدادند. همیشه جمعیت بیشتری نسبت به دیگر گروههای نمایش، از جمله رامکنندههای رقیب، دورشان جمع میشد. قطعا بخشی از جذابیت در حالاتشان نهفته بود: در تضاد میان مرد بزرگ و سنگین و زن باریک و موسفیدی که خودش هم مثل شوکریها حرکت میکرد. (جاسی با موهای سفید به دنیا آمد، خودم آن جا بودم – داستانی که میگوید در روز ازدواج موهایش سفید شد واقعیت ندارد.)
وقتی هم که سر نمایش ریو بلناراک (که سعی داشت نشان دهد شاس، شوکری محبوبش، چگونه جست و خیز میکند و پیچ و تاب میخورد و از حلقه خودش تا مال جاسی میرود و بر میگردد) سر بلند کرد و چشم در چشم کاچاروس شد من آن جا بودم. جادوگر در مکانی دور از جمعیت روی اسبش نشسته بود، نیمی از بدنش در سایه درختی پنهان شده بود. اما ریو میدانست که نگاهش بر هر دوتایشان است و به شوکریها توجه ندارد، و به خوبی میدانست که کاچاروس بیشتر همسرش جاسی را زیر نظر دارد. اما آن موقع نمیدانست که کاچاروس جادوگری بزرگ است، لازم هم نبود بداند. ذهن ریو به کندی حرکاتش بود، اما از خیلیها عمیقتر نگاه میکرد.
فکر میکنی در اولین لحظهای که چشم کاچاروس به جاسی بلناراک افتاد چه چیزی دید، یا حس کرد، یا به چه چیزی فکر میکرد؟ خودم هنوز هم فکرش را میکنم، هرچند گمان نمیکنم کاچاروس مکار هرگز زمانی برای پیدا کردن واژه دقیق احساسش صرف کرده باشد. فقط جاسی را می خواست، همین، و او را به سمت خود خواند، و این رویداد همزمان به معنی تصرف اموال و اعلام آن به دنیا بود. در این بین، من کمی دورتر بودم، اما کاچاروس را دیدم که ناگهان از زین پایین آمد و باعث جوش و خروشی در جمعیت شد، چون تماشاچیان سراسیمه متفرق شدند تا از شرش در امان باشند. با چشمهای مهربان و آبیاش به اطراف نگاه کرد، و کمی لبخند زد، و شروع به رقصیدن کرد.
چطور بگویم رقص کاچاروس چه شکلی بود؟ حرکت موزون یا درخشانی نداشت؛ بیشتر شبیه به برداشتن گامهایی لرزان بود، جلو و عقب رفتنی سبک، همانطوری که میگویند مار شکارش را هیپنوتیزم میکند. بعد در دایرهای چرخید؛ بعد تند و فرز به جلو و عقب حرکت کرد؛ در این حین یک بار دستهایش را از هم باز کرد یا بالای سرش برد، یا مستقیما جلوی جاسی نگه داشت؛ دقیقا به او اشاره میکرد یا درخواستی داشت. رقصش اینطور بود، همین.
وقتی این طرف و آن طرف میرفت معمولا دستهایش را پشت سرش در هم گره میزد، و بیشتر وقتها تنها به زمین خیره میشد؛ نه حالات جادوگرها را داشت و نه رقصنده، در نظر بقیه مثل فیلسوفی بود که گرفتار پرسشی عمیق شده. حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به زوج زیبایی نگاه کند که مشغول نمایش دادن با حیوانات کوچکشان بودند. من به یاد میآورم. من آنجا بودم.
و جاسی بلناراک … جاسی شاس را در حال پریدن گرفت و به دست همسر گیجش داد – شوکری خشمگین به ریو هیس کرد و لرزید، از وقفه به وجود آمده خوشش نیامده بود – جاسی از صحنه نمایش گل آلود و تاب برداشته پایین آمد و به سمت جمعییی رفت که ناگهان ساکت شده بودند. مردم در مقابل جاسی مثل یخی که در گرما وا برود از هم باز شدند. لبخندی نرم بر لب جاسی بود، و رنگ پوست گندمی صورتش پریده بود.
کاچاروس جادوگر به رقصیدن ادامه داد، هنوز به جاسی که نزدیک میرفت نگاه نمیکرد، حتی تا زمانی که جلوی رویش ایستاد و منتظر اوامر بود هم نگاه نکرد. عقبتر روی صحنه، ریو نگاهی آرام و خیره به پایین انداخت، شاس و باقی شوکریها را که روی شانههایش میجستند و توی جیبش میرفتند و بیرون میآمدند روی تخته صحنه رها کرد، و پشت همسرش به راه افتاد. تماشاچیانی که قبلا مسیر جاسی را سد کرده بودند، راه او را هم بند آورده بودند اما ریو اصلا متوجه هم نشد. کسی امیدی نداشت که ریو از شر قدرت جادوگر خلاص شود. ریو در هنگام خشم مردی قدرتمند بود، مردم را با شانه کنار زد و به حرکتش ادامه داد.
درست وقتی ریو به آنها رسید کاچاروس دستهای بلند و موقرش را به جاسی بلنارک افسون شده نزدیک کرده بود تا او را روی زین بگذارد. مرد بزرگ دستان جادوگر را از همسرش کنار زد و مشتش را که سندانی را به تکههای چوب تبدیل میکرد، بلند کرد – اما کاچاروس به سمتش چرخید، و پاهایش جور دیگری به رقص درآمدند: سریعتر و فرزتر، پاها حالا همچون چاقو حرکت میکردند. بله، ریو دولا شد، در سکوت مچاله شد، با دهان باز زجر میکشید، درست مثل این که خنجر خورده باشد. جاسی پلک زد، سرش را تند و تند تکان داد، و جیغی کشید که برای هر دوی آنها کافی بود. تماشاچیان مثل جزری که ساحل را کاملا جارو کند عقب عقب میرفتند، و کاچاروس جادوگر به رقصیدن ادامه داد.
چه اتفاقی ممکن بود بیافتد – با رقصیدن چه انتقامی میخواست بگیرد … خب، من هر حدسی بزنم از تخیلات ذهن فرسوده و پیرم بیرون آمده. اما با این حال، حافظهام مشکلی ندارد – چیزی که هست، هر قدر که بگذرد هنوز هم به یاد آوردن حالت چهره کاچاروس وقتی که یک شوکری از گلوپوش گشاد لباس جاسی بالا پرید و به دماغش ضربه زد برایم جالب است.
حالا خندهات میگیرد –حیوان کوچک خشمناک در هنگام انجام دادن نفرین وحشتناک به دماغ جادوگر مشهور چسبید و او را به عقب هل داد– اما اگر آنجا بودی خنده روی لبت خشک میشد. مطمئن باش که هیچ کس نخندید. به غیر از خرخر، کاچاروس صدای دیگری درنیاورد. شوکری را با دو دست گرفت، با بیرحمی فشارش داد و مثل دستمال سفره چلان. حیوان بیباک (جفت شاس، کیلی بود) آروارههایش را باز کرد و با درد هیس کرد، و سپس دوباره گاز گرفت، این بار دندانهایش را به لب پایین جادوگر فرو کرده بود. کاچاروس لبش را پاره کرد تا آزاد شود، خون را تف کرد، و شوکری را جلوی جمعیتی پرت کرد که عقب عقب میرفت و ریو بلنارک و همسرش هم بینشان بودند. مرد تنومند جاسی را در دستهایش بلند کرده بود و تندتر از اینکه فکرش را بکنی میدوید –کیلی تند و سریع به اندازه یک قدم عقبترش حرکت میکرد. معلوم نبود در سرش چه میگذرد، غرایزش به کار افتاده بود.
کاچاروس تعقیبشان نکرد. باید از دماغ، لب، و غرورش – که برایش حیاتیتر از آن دو دیگر بود – پرستاری میکرد. باید روی انتقام تمرکز میکرد. خواستن و به دست آوردن همیشه در زندگی برایش مساوی هم بودند؛ چیزی که این خواستن را متفاوت کرده بود این بود که زمان درازی از آخرین باری که کسی جرات کرده بود درخواستش را رد کند میگذشت؛ و بیشتر از آن، به دلیلی که نتوانست نامی برایش بیابد، حالا متوجه شده بود که این جاسی بلناراک است که باید او را بخواهد، و این که او باید خودش و با میل خودش به سمت کاچاروس بیاید، جادو قدرتی نداشت. از همین حالا مزه شرم و ننگ ریو را با زبانش حس میکرد. خیلی بهتر از این بود که نابودش کند، که خیلی – خب، خیلی بهتر بود.
جاسی مدتی مشغول سر درآوردن از اتفاقی بود که برایش افتاده است. حالا که از تاثیر کاچاروس رها شده بود، همزمان هم خشمگین بود و هم میترسید. فکر میکنم نسبت به ریو بیشتر با جادوگران رو به رو شده بود؛ هر چه که بود، بهتر از ریو میدانست که چقدر هر دویشان به نابودی نزدیک بوده اند. از همان لحظه دنبال این بود که خانودهاش را –با شوکریها – به هر قیمتی تا میتواند از کاچاروس دور کند، حتی اگر لازم میشد به خاطر یک لحظه احساس خطر نمایش را تعطیل، یا خانهشان را ترک کنند. متوجه شده بود که نه خودش و نه ریو هرگز نمیتوانند دوباره به آن چشمهای مهربان نگاه کنند. هرچند زمان زیادی از ازدواجشان نگذشته بود، ریو چیزی فهمیده بود که من در تمام عمرم میدانستم: این که جاسی بلنارک زنی مصمم بود.
اما هر قدر هم که جاسی مصمم و حیلهگر بود، کاچاروس سال ها قبل از به دنیا آمدن جاسی حیلهگری کرده بود؛ و کلهشقی اغلب از پس خرد پیر فرزانه و بدخواه برنمیآید. کاچاروس چیزی را که از جاسی میخواست به دست میآورد، بهتر از یک سگ رد پای او را میشناخت و ساعتها دنبالش میکرد، به همین خاطر جاسی خیلی ترسیده بود. کاچاروس بدون اینکه یک بار خودش را نشان بدهد تمام هنر و مهارتش را برای جاسی به کار گرفت، هر چیز خوب را برای او به کار برد – البته اگر بشود در مورد چنین مردی کلمه خوب را به کار برد. جادوگری مثل کاچاروس نمیرقصید که پول، یا جواهرات، یا لباس، یا چیزی دیگر فراهم کند؛ جاسی همه این ها را به صورتش پرت میکرد. نه، هدیه کاچاروس آفتاب و نور ستارگان بود – کاچاروس استاد آب و هوا بود – روزهای خوب بود، و سلامت شوکریها که نمایش میدادند و باعث عشق و غرور جاسی میشدند، و جمعیت متعجب و شاد پول زیادی میدادند تا آنها را ببینند. اما بیگمان کاچاروس خودش را با این فکر شاد میکرد که هرچند شوهر دهاتی جاسی دلیل این اتفاقات را نادیده میگیرد، جاسی بلناراک میداند. و، طبیعتا، کاملا هم درست فکر میکرد.
جاسی هر روز صبح بیدار میشد و چشم به موجوداتی افسانهای باز میکرد که در باغش میچریدند – خود این باغ که زمانی به خاطر بیتوجهی بیمصرف و نیمهمرده بود، حالا مثل پنجرهای تابناک با شیشههای رنگی بود که هر روز رنگ عوض میکرد- و میدانست که چه کسی این کار را کرده. از دیدن کالیشی جاودانه که اخگر بالهایش را روی درخت سیب گسترده بود تا به او خوش آمد بگوید واقعا متعجب شد … تعجب کرد، اما خوشحال نشد، حتی وقتی که در نیمه شب لیمارایایی آبی خاکستری به چشمهایش زل زد و شاخش را پایین آورد و پوزه خیلی نرمش را به دستان او مالید هم خوشحال نشد. اصلا از هیچ یک از اینها خوشحال نمینشد، اصلا هم مهم نبود که چقدر دلش ذرهای شادی میخواهد – چون میدانست.
کاچاروس از نوک انگشت پا تا موهای سرش بد ذات بود، اما احمق نبود. کافی بود که از منطقش پیروی کند: حالا که جادوهای درخشان جاسی بلناراک را جذب نمیکرد – باشد، راه دیگری پیدا میکرد که جاسی را به سمت خودش بکشاند. به اندازه بقیه مردها از دنیای زنانه بیخبر بود، اما درک میکرد که معمولا در دست رد زدن به سینه پلیدیها به سختی میافتند (پس چرا این همه افسانه درباره دخترکان و قورباغهها میخوانیم؟)، و قدرت پس زدن بلاهای جانگذار را ندارند. خیلی خب: کاچاروس جاسی را به دست می آورد؛ نه مثل مردی که همیشه همه چیز را به دست میآورد، مثل یک سائل، درخواستکنندهای الکن، گم شده و ناامید بدون عشق او، جاسی را به دست میآورد. اگر دوستی مهربان داشت، احتمالا توصیه دیگری به کاچاروس میکرد، اما دوستی نداشت.
به همین خاطر رفت تا مثل همیشه در جنگل با جاسی بلناراک روبهرو شود. جاسی میخواست گل دالدای آبی بچیند (دالداهای سفید سمی هستند)، که جوشاندهاش برای گوارش و پوشش شوکریها مفید است. کاچاروس که کهنهترین و مندرسترین لباسش را پوشیده و چشمهایش را سرسختانه به زمین دوخته بود من و من کنان سرگشتگی و نیازش به جاسی را بیان میکرد و مراقب بود که مستقیما به او نگاه نکند، و حرکت تهدیدکنندهای از خود نشان ندهد – حرکتی که شبیه رقصیدن باشد از خود نشان ندهد. صحنه بینظیری بود، و اتفاقی نادر.
یا شاید اگر کمتر ساختگی بود، اتفاقی می افتاد. بین تمامی احساسات انسانی، فروتنی حسی است که دشوار بتوان جعلش کرد – من که اینجور تجربه کردهام –، و کاچاروس کوچکترین آشنایی با این حس نداشت. جاسی بلناراک به خاطر زندگی خودش و ریو هر کاری کرد تا جلوی خندهاش را بگیرد؛ اما در پنجمین دیدار که کاچاروس با درنگ گفت که اگر جاسی را به دست نیاورد قصد دارد در اوج بازنشسته شود، و این که سالک و زاهدی گوشهنشین خواهد شد، دیگر طاقتش را از دست داد. همه ترس و احتیاط درونش در هم ریخت، و خندید.
خنده جاسی بلناراک همیشه زیباترین بود. خباثتی در آن خندهها نبود، فقط سرخوشی و زندگی بود.
خب، رسیدیم. این هم در ورودی خانه من که همیشه در هوای مرطوب به درگاه میچسبد. بیا تو، بیا، کتری میگذارم … هان؟ صبر کن، یک کم صبر کن. به آن هم میرسیم.
هیچ انسان زندهای تا به حال به کاچاروس جادوگر نخندیده بود. لحظهای به زن جوانی که روبهرویش بود نگاه کرد، گیج و اندوهگین بود – نه به خاطر ریاکاری، بلکه برای افسونگریاش اندوهگین بود که کاملا از دست رفته بود – و آتش چشمهای آبیاش بیشتر و بیشتر شد، تا این که از روی غضب درست مثل خاکستر سفید شدند. حرف و دستی به جاسی نزد، حتی یک قدم کوچک هم برنداشت که برقصد و به جاسی آسیب برساند. کاچاروس فقط برگشت و رفت.
وقتی زندگیات کاملا از دست رفته، چه لزومی دارد ابراز علاقه یاد بگیری؟ هر شبی که بیخواب سپری میشد، تمنای کاچاروس به جاسی بلناراک هم عمیقتر و تاریکتر میشد، اما فهمیده بود که نه با نیکوکاری جاسی را به دست میآورد و نه با آرزومندی فروتنانه. عاقبت قدرت باید کاری میکرد؛ و فکر میکنم که کاچاروس برای اولین بار در طول عمری که به بدی گذرانده بود از تحمیل خواستهاش به دیگران پشیمان شده بود. آن لحظه زمان زیادی طول نکشید، اما بعدها که فکرش را می کردم انگار در این لحظه کاچاروس به درک عشق بسیار نزدیک شده بود.
اما چیزی که تازه فهمیده بود تبدیل به هدفی بیمارگونه شد. خب، جاسی بلناراک دیگر از کاچاروس ترسی نداشت، دیگر ترسی از جانش نداشت – اما جان کسی که بیشتر از جان خودش ارزش داشت چه؟ از خود گذشتگی جاسی به خاطر شوهرش چیزی نبود که کاچاروس بخواهد … اما راه دیگری نبود، هر چند که کام کاچاروس را تلخ میکرد. غرور همیشه جایگزینی برای افتخارش بود، اما غرورش چنان از دست رفته بود که به سختی میتوانست به یادش بیاورد.
کمتر جادوگری را در زندگیام میشناسم که قدرت داشته باشد کاری را بکند که کاچاروس با ریو بلناراک کرد. کس دیگری را نمیشناسم که بتواند این کار را بکند. جاسی و ریو عمیق و نوشین خوابیده بودند، و جاسی که دوست نداشت سر صبح از خواب بیدار شود، وقتی کاملا بیدار شد که شوهرش را در آغوش بگیرد تا روزی جدید را به خوشی آغاز کنند، متوجه شد که روح شوهرش شبانه از بدنش رفته است. شاید برای مردها زمان بیشتری طول میکشد – شاید هم من اشتباه میکنم – اما با اینکه ریو به نوازشهای جاسی لبخند میزد و با خستگی پشتش را تکان میداد، جاسی در یک آن، بدون اینکه حتی چیزی بپرسد، حس کرد که انگار یک شوکری را تر و خشک میکند. چشمهای ریو آرام اما خالی بود، درست مثل وقتی که شکم شوکری را بمالید؛ حالتی در چهره زشت و مهربانش نبود؛ هیچ خبری از ریو نبود: نه از موهایش، نه از زخمهایش یا ناخن انگشتان آن بدن آشنا که کنار جاسی خوابیده بود.
نمیدانم جاسی چند وقت سر جایش ماند و پوسته شوهر عزیزش را به شیرینی همیشه در آغوش گرفت. اما جاسی را میشناختم، و مطمئنم که این کار را کرده است. نرم نرمک بلند شد و چابک لباس پوشید – نه آن لباسی که همیشه برای کار روزانه با شوکریها میپوشید، لباس پشمی بلند و سبز رنگی را پوشید که ریو از چان به مناسبت تولدش سفارش داده بود؛ تنها لباس مناسبی بود که داشت. بهترین کفشهایش را پوشید – که فلس نقرهای داشت و ریو از روی خوشمزگی آنها را جفت «ملکه برای شام تشریف میآرود» مینامید – و بهترین شالش را انداخت که مال مادرش و به رنگ دریای ناآرام کاپ دیل بود. سپس ریو را بوسید و خداحافظی کرد – ریو دوباره به روی جاسی لبخند مطبوع زد – و رفت تا با شوکریها وداع کند. هر کدام را به نام خواند و به هر کدام چند کلمه محبتآمیز گفت. سپس از خانهاش به پایان جاده سنگچینی که به جنگل میرسید به راه افتاد. میدانست کاچاروس جادوگر سوار بر اسب سیاهش همان جا منتظرش است. هیچ به پشت سرش نگاه نکرد.
هیچ کسی نبود که حرف های آن دو را در این ملاقات بشنود، و … موجوداتی … که میشنیدند هم درکی از زبان نداشتند. اما پای درختان جنگل رویارویی برجستهای در جریان بود، چون، گفتم که، کاچاروس مردی خوش بر و رو بود، از جوهری قدرتمند ساخته شده بود اما جاسی بلناراک کوچک بود، با موهای سفید و چشمانی عمیق و خاکستری همچون گرگ و میش آسمان؛ وقارش از ملکهها بیشتر بود. آن دو مدتی در سکوت روبهروی یکدیگر ایستادند، و بعد جاسی گفت: «روح شوهرم را پس بده.»
و کاچاروس پاسخ داد: «تو هم مال مرا پس بده.» و در آرامش منتظر پاسخ ماند – بیگمان میخواست وقت تلف کند، کار دیگری هم نمیتوانست بکند.
«هر وقت شوهرم را به حال اول برگرداندی، با تو میآیم.»
کاچاروس خوب جاسی بلناراک را میشناخت و دقیقا میدانست زنی است که بر سر پیمانش میماند. با این وجود، حتی در هنگام پیروزی هم ذرهای بخشندهتر از هنگام شکست نبود، و درست در همان زمان با جاسی وارد مذاکره شد. گفت: «پس بیا بالا، اینجا، روی زین پشت من. فقط اینطوری باور میکنم که از من اطاعت کردهای، و روح شوهرت را بر میگردانم.»
و جاسی تسلیم شد. من میدانم.
جاسی هیچ مکث نکرد و مستقیم به سمت اسب سیاه رفت، و اصلا به پشت سر، به زندگی عزیزی که برای همیشه ترکش میکرد، نگاه نکرد. تمام شد؟ – حتی وقتی سوار اسب کاچاروس میشد نگاهی گذرا به پشت سرش نیانداخت؟ – احتمالا شوکریهایش را دیده بود: همگی دور هم جمع شده بودند، کنار پرچین روی پاهای عقبی نشسته بودند، نگاه میکردند، و همدیگر را با دمهایشان دلگرمی میدادند – هر وقت نسبت به چیزی کنجکاو شوند همین کار را میکنند- و چشمهای درخشان و کوچکشان مثل ستارگان در آتش میسوخت. گفتم که، حتی اهلیترین شوکری از بیخ و بن وحشی است ؛ و یک گله شوکری کنار هم منظره ترسناکی است، مخصوصا که کاملا ساکت باشند و هیس یا سر و صدایی نکنند …
… چون وقتی که اراده شوکریها در کاری با هم یکی باشد، حتما به انجامش میرسانند.
این بار اما خبری از دندان یا خون یا گلوهای دریده شده نبود. بیشتر وقتها افسانه یا اسطوره یا داستانهایی در این باره ساخته و پرداخته میشود. چهار یا پنج نفر بیشتر زنده نماندهاند که چنین صحنه را دیده باشند.
من یکی از آنها هستم.
شوکریهای جاسی و ریو بلناراک دیدند که نزدیک است کاچاروس جادوگر رئیسشان را ببرد؛ دقیقا میدانم که چه اتفاقی افتاد. با همین چشمها که تو را می بینم آن روز هم دیدم که چطور به هم نزدیک شدند – خیلی نزدیک، آنقدر که اگر صبحی مهآلود بود حتما فکر میکردی که حیوانی بسیار بزرگ میبینی که پوست میشکافد و خیز بر میدارد تا بپرد. شاید حتی خیال میکردی هیولایی کلماتی درنده به زبان میآورد – کلماتی که استخوانهایت را میخراشد، آنقدر که گوشت تنت به تکاپو بیافتد، ناامیدانه تلاش کند، تلاش کند که خودش را آزاد کند. و درست همین اتفاق افتاد…
من میدانم. من خودم همان شوکری بودم که آن کلمات را به زبان میآورد.
نه، نه، چایت را مزه مزه کن. جنسش بد است، میدانم – ببخشید. اصلا مهارتی در انتخاب چای ندارم. نه، دیوانه هم نیستم، آنقدر دیوانه نیستم که روی گلویت بپرم؛ قول میدهم. وقتی تغییری رخ بدهد، دیگر تمام است – امکان ندارد دوباره شوکری بشوم. میدانی، هر چیزی بهایی دارد.
فکر میکنم شیرینترین لحظه پیروزی کاچاروس بود، جاسی تسلیم شده بود، دستان کاچاروس روی مچهای جاسی بود و عطر موهای سفیدش در بینی کاچاروس میپیچید.
سه کلمه گفت، روح ریو بلناراک آزاد شد تا به خانه و بدنش برگردد. یک دم بعدتر، در یک چشم به هم زدن، یک ضربان قلب، موجودی با خز کلفت سفید روی زین نشسته بود؛ دمی صاف و کوتاه داشت، چشمانی قرمز، گوشهای گرد، و پوزه ای براق با دندانهای تیز. کاچاروس دیوانهوار به آن موجود که جاسی بلناراک بود چنگ انداخت، اما همین دندانها کمرش را شکافتند–شوکری سفید زمین پرید و دوان رفت و به درختها رسید. همراهانش او را در بر گرفتند، انگار که میخواستند او را از دید کاچاروس دور کنند، اما کاچاروس چشم بست و جاسی را تصور کرد: داغ ننگی سوزان که در سایه درختان و تاریکی روح کاچاروس زبانه میکشید. تا چشم باز کند جاسی رفته بود؛ سرش را بالا برد و زوزه کشید، و درختها فرو افتادند.
اگر گذرت به بارنز بیافتد، محلیهای زیادی را میبینی که با خرسندی و در عوض چند سکه مسی محل این اتفاقات را نشانت میدهند. هرچند، خودت هم بدون گشتن پیدایش میکنی؛ حتی از چشم غریبه ها هم پنهان نمیماند. رویش دوباره بهاری هرگز درختان افتاده را بازنگرداند؛ همان جا که زمین افتادنده بودند ماندهاند، زمین هنوز هم سیاه است، انگار آتش دورشان را جارو کرده باشد. زندگی در آن مکان وجود ندارد، تا یک مایل اطرافش اصلا هیچ چیز وجود ندارد– خودم یک بار آن دور و بر را به خیال دیدن چند خرگوش لای بتههای جوان و دل خوش کردن به علفهای هرز گشته ام. آن بخش از جنگل به کل تا زمینی خالی که محلیها میگویند هنوز هم نعره دیوانهوار کاچاروس در آن میپیچد غارت و صاف و خراشیده شده است. هیچ شک نکن که دیوانه شده بود، واگرنه وقتی شوکری سفید کمرش را چاک داد و فرار کرد اینطور نمیکرد. نه، هیچ شک نکن که دیوانه شده بود.
جای پاها نشانت میدهند.
در واقع نه انهدام جنگل چنان ترسناک است، نه سایههای سردی که در زمینی بیدرخت شکل گرفتهاند، نه حس غالب لمس مرگ؛ ترس واصعی رد پاهایی هستند که در دل زمین نقش بستهاند و حتی با سیل یا زمین لرزه از بین نمیروند. آنقدر واضح هستند که گویی کاچاروس تازه همین دیروز آنها را از خود به جای گذاشته است. اثر رقص کاچاروس هنوز هم بر زمین هست؛ جای گام بلندش به جلو و عقب شیارهایی میببینی و نشانی سهگوش در جایی که ظاهرا بر پنجه پاهایش بلند شده و دستانش را رو به آسمان بلند کرده. به وضوح میتوان حرکات رقصش را دنبال کرد؛ صریح مثل توفان، در دل جایی که قبل از به زمین نشستن قلب جنگل بوده است. دنبالش برو، چرا نشستهای این جا – دنبالش کن …
روی نوک پایت بلند شو – میبینیش، نه؟ اما حتی پاهای جادوگرها هم باید دیر یا زود روی زمین قرار بگیرد. کاچاروس هم همین کار را کرد، و از خودش رد پاهای چهار انگشتی با سرپنجه باقی گذاشت. سپس یکی دیگر روی زمین آمد، یکی بعد از آن دیگری، و یکی دیگر، همه در ابتدا نزدیک هم قرار گرفتند، تا تعادلش را به دست آورد – بعد از آن جهشهای پرواز مانند شوکریها را دارد که شکارش را دنبال میکند. این شوکری خاکستری بود، خاکستری تیره، و هیچ اثری از موهای قرمز روشن شکوهمندش باقی نمانده بود. نمی دانم چرا اینطور شد.
آن روز آنجا رد پاهای دیگری هم بود. رد پاهای من.
به سختی دیده میشوند، مطئمنم که هستند و بیگمان به زودی از بین میروند. همان جایی که جادوگری دیوانه فریب تمنای قلب وحشیاش را خورد. حتی برای ردیابهای ماهر هم دشوار است این رد پاها را پیدا کنند، چون خیلی طول کشید، حتی بیشتر از زمانی که برای کاچاروس طول کشید، تا بعد از آن همه عمر روی چهار پا بودن حفظ تعادل روی دو پا را یاد گرفتم. خیلی ناجور نبود، نه. اما هنوز هم میلنگم– خیلی لطف داشتی که گامهایت را با من هماهنگ میکردی، و آنقدر مهربان بودی که نه سوالی پرسیدی و نه دستم را گرفتی. اما این لنگ زدن در مقابلش چیزی نیست …
در مقابل تکان تکان خوردنها، روی چهار دست و پا افتادنها، تلو تلو زدنها و لغزیدنها، و دوباره چهار دست و پا شدن روی زمین شیار خورده جنگل، این لنگ زدن اصلا چیزی نیست. من که قبلا فقط در هوا معلق میزدم، و میرقصیدم و روی دست دو آدمی که مال خودش بودند به پرواز در میآمدم. مال من بودند، و قطعا همه خانواده هم مال من بود. من برای جاسی و ریو بلناراک میخزیدم. الان هم این جا با تو میخزم.
نه، تا وقتی که اتفاق افتاد اصلا نمیدانستم که من برای جابهجایی انتخاب شدهام. ما – خب، بله، هنوز هم میگویم ما- اصلا نمیدانیم انتخاب چطور صورت میگیرد، یا روی چه کسی پیاده میشود. تنها چیزی که میدانیم این است که انتخاب شوکریها چیست، و میدانیم که هیچ چیز بی از خود گذشتگی به دست نمیآید. یک شوکری بیشتر، یک انسان بیشتر –معامله، تعادل. جادو اینطور عمل میکند. جادوی ما.
اما نشنیدهام غیر از کاچاروس جادوگری دیگر عمل تغییر شکل را روی خودش انجام داده باشد. نمیدانم. وقتی تغییر کرد مستقیم نگاهش میکردم، و همزمان من جدید شکل گرفت، و به جان خودم قسم میخورم که کاچاروس حتی یک دم فکر نکرد تغییر شکلی که انجام داده قابل برگشت است یا نه. حتی یک لحظه هم فکر نکرد.
کاچاروس دیگر هرگز در بارنز دیده نشد، یا کسی دیگر از او حرفی نزد. داستان و شایعههایی از دیده شدنش شنیده میشد – حتی الان هم هست – اما همه دروغ از آب درآمدند. عجیب است که دلم برایش تنگ شده. بدذات بود و از بدجنسی کردن خوشحال میشد و تغذیه میکرد، اما از ما بود، اهل بارنز بود، میفهمی؟ به قول قدیمیها چیزی از بارنز شمالی بیرون نمیآید به غیر از کتری سوراخ و سرکه کپک زده. کاچاروس استثنا بود. باید به او افتخار کنیم، اما این شد که شد.
و جاسی بلناراک … خب، داستانش چیز دیگری است. میدانی، ریو هنوز زنده است و هنوز هم شوکری تربیت میکند و با آنها که مثل خودش پیر هستند نمایش میدهد. دیگر ازدواج نکرد؛ و به خاطر غم ناپدید شدن همسرش در این سالها همیشه یک …
یک چیز مرموز دور و برش است، خندهای مخفیانه، مثل این که همیشه چیزی خوشایند را نزد خودش نگه داشته.
ناگزیر شایعهای دیگر به راه افتاد و شاخه داد و رشد کرد. آنهایی که در زمان به وجود آمدن این داستان هنوز به دنیا نیامده بودند میگویند که جاسی بلناراک هنوز هر ما پیش شوهرش میرود؛ زیر نور ماه کامل، فقط آن موقع است که میتواند – یا اجازه دارد؟ – به شکل انسانیاش در بیاید. باورتان میشود شوکری خاکستری، که کاچاروس جادوگر است، هنوز روز و شب در دل جنگل دنبال شوکری سفید میگردد؟ هرگز گیرش نمیآورد، حتی آنقدری نزدیک هم نمیشود که شوکری سفید را ببیند، اما هرگز بویش را گم نمیکند، هیچ وقت خسته نمیشود.
من خودم این داستانها را باور میکنم؟ نه، هیچ کدامشان را، قطعا نه، اصلا.
خب، بله. بله خب، درکش سخت است که چه طوری هم رویا و هم شک را در یک قلب نگاه داشته ام … خب، آخر خیلی شبیه قلب انسان است. اما آرزو مکنم همینطور باشد، چون خودم آن جا بودم، حتما همینطور است. خودم آنجا بودم، همان طور که شک ندارم روزی میرسد که اینجا نباشم – من آنجا بودم، و آن دو را دیدم، و آنها را میشناختم، و چیزی که از دست دادم و رایگان به دست آوردم باید این جوری باشد. باید این جوری باشد.