پرندهی خاکستری
من دهها کتاب و داستان خواندهام که حتا عنوانشان هم یادم نیست، ولی یک داستانِ کوتاه بچهگانه با تمام جزییاتش در خاطرم هست.تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم که داییام برایم یک شماره از «کیهان بچهها» خرید. برایم تجربه ی نوینی بود. یک مجلهی کوچک با کاغذهای کاهی. تا چندین سالی مشتری پر و پا قرصش بودم.توی یکی از شمارههاش داستانی بود که عنوانش یادم نیست، ولی خودِ داستان این بود.
دختر کوچولوی غمگینی بود که هر روز عصر میرفت کنار دریا قدم میزد. روزی، یک نفر باهاش کنار دریا صحبت میکنه و از غمش میپرسه. دختر مادرش رو از دست داده بوده و بسیار ناراحت بوده. اون فرد بهش میگه، اگه چهل روز از غمت با کسی حرف نزنی، روز چهلم یک پرندهی خاکستری از قلبت پرواز میکنه و میره و بعد تو حالت خوب میشه. و دختر همان میکنه..
اینجا قلبِ من لانهی تمام کفترچاهیهای خاکستری است. نه که این زبانبستههای بینوا ربطی به غم و غصههای آدمیان داشته باشند. اما توی زندگی شهریِ ما، توی این شهر کثیف و پر از دود و آلودگیِ ما، باورنکردنی هستند. گاهی وقتهای بالای تابلوی یک دکتر نشستهاند و غرقِ فکری مهم هستند. فکری که فقط کفترها از آن سر در میاورند، گاهی وقتها پشت پنجرهها، گاهی زیر پُلها…همه جا هستند. ساکت و متفکر با آن چشمهای قرمزشان.
پرندههای غم و اندوه هستند که از دِل این و آن بیرون جهیدهاند و ساکن دیوارهای قدیمیِ شهر شدهاند. توی دل من، هزارتایی از اینها هست…
پرندگان خاکستری همیشه گیج یک داستان مبهم و عمیق هستند . داستانی که خودشان هم نمی دانند از کجا شروع شد ؟ اصلا شروع شد؟ تا کجا با آنهاست . ! با آنهاست؟
.
.
و
سلام
قلب من یه وقتایی پرمی شه ازاین پرنده ها!
پررو پرروبه چشام زل می زنن ونمی پرن!
بعضی هاشونم تویه گوشه ی دلم مردن!
…
من الان آمارکفترهای خاکستری قلبم رفته بالا