امروز از صبح در این فکر بودم که باید چیزکی بنویسم. سه چهار موضوع در سرم بود. متنی کم و بیش علمی دربارهی پایانِ جهان و اینکه آن چند میلیارد سال آخرش چقدر غمگین و تاریک میشود. معرفیِ کتاب american gods نیل گیمن و یکی دو تا ایدهی دیگر داشتم.
در همین حین، در کانال تلگرامیِ خوابگرد چشمم خورد به متنی کوتاه دربارهی «پرویز ناتل خانلری» امروز سالگرد درگذشتش بوده و خوابگرد متنی کوتاه که گویا بخشی از خاطراتِ هرگز منتشرنشدهی اوست را روی کانالش گذاشته بود. اسم آن بخش «تنگدستی» بود. در آن بخش خانلری خلاصه از ابتدا تا آخرین روزهای سالخوردگیاش را بازگو کرده و نبردِ یک عمر با تندگستی را. اینکه چطور همیشه برای هر کاری که میخواسته مجبور بوده قرض بگیرد.
اینکه چطور در دوران جنگ(بلی جنگی دیگر) همهچیز گران شد و صاحبخانه کرایه را زیاد کرد و خانوادهاش را بلند کرد. خواندن آن خاطرات قلبم را به درد آورد. اینکه کسی تمام عمرش را برای فرهنگ و ادبیات این مملکت زحمت کشیده باشد و یک عمر فقیر بوده باشد و بعد از انقلاب هم که…
داستان زندگی او داستانِ یک عمر سختجانی و جنگیدن، شاید به نوعی داستانِ زندگی خیلی از آدمهای موثر باشد که در زمان و مکانی بیرحم کوشیدهاند تغییری ایجاد کنند و خوشا نامِ نیکی که از خود بر جای گذاشتهاند.
خانلری آدم بسیار مهمی برای فرهنگ و ادب این کشور بوده. از جمله دستاوردهای او میتوان این موارد را نام برد: انتشار مجلهی سخن، تاسیس بنیاد فرهنگ و ادب فارسی،شروع برنامهی مبارزه با بیسوادی، انتشار کتاب دستورزبان فارسی(تدوین آن برای تدریس در مدرسه اولین بار کار ایشان بوده) و کلی مقاله و شعر و نوشته…حتما در اینترنت کلی مطلب دربارهی ایشان پیدا میکنید که لازم نیست من دوباره اینجا بنویسم.(اگر کانال تلگرام خوابگرد را دارید حتما آن تکه از خاطراتش را هم بخوانید)
- اولین بار که در عمرم اسم خانلری را شنیدم شاید همان سالهای اولیه مدرسهی ابتدایی بود. ما در خانه یک جلد «قند پارسی»داشتیم که مادرم گاهی از روی اشعارش برای ما میخواند. «عقاب»خانلری از شعرهای محبوب مادرم بود و وقتی برای من و برادرم خواندش محبوب ما هم شد. به یادِ سالهای دوردست خودم و برای گرامیداشت خاطرهی خانلری.
اینجا از آپارات میتوانید شعر عقاب را با صدای خودش گوش کنید:
این دو مطلب هم خواندنی هستند:
گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب دید کش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید باید از هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد خواست تا چاره ی نا چار کند دارویی جوید و در کار کند صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبک سیر سوار گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان کبک ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر زنده را فارغ و آزاد گذاشت صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود آشیان داشت بر آن دامن دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت سنگ ها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده سا ل ها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم آن چه تو می فرمایی گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم تا که هستیم هوا خواه تو ییم بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟ دل ، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که ز جان یاد کنم ›› این همه گفت ولی با دل خویش گفت و گویی دگر آورد به پیش کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون از نیاز است چنین زار و زبون لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترک جای گزید زار و افسرده چنین گفت عقاب که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب راست است این که مرا تیز پر است لیک پرواز زمان تیز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت گر چه از عمر ،دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست من و این شه پر و این شوکت و جاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟ تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافته ای عمر دراز ؟ پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین از سر حسرت بامن فرمود کاین همان زاغ پلید است که بود عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ رازی این جاست،تو بگشا این راز›› زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست ز آسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود ؟ پدر من که پس از سیصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند بارها گفت که برچرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر بادها کز زبر خاک و زند تن و جان را نرسانند گزند هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر تا بدانجا که بر اوج افلاک آیت مرگ بود ، پیک هلاک ما از آن ، سال بسی یافته ایم کز بلندی ،رخ برتافته ایم زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش ار گشته نصیب دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است گند و مردار بهین درمان ست چاره ی رنج تو زان آسان ست خیز و زین بیش ،ره چرخ مپوی طعمه ی خویش بر افلاک مجوی ناودان ، جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط و لب جوست من که صد نکته ی نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم خانه ، اندر پس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم خوان گسترده الوانی هست خوردنی های فراوانی هست ››