آنچه میخوانید و احتمالا در چند قسمت دیگر ادامه پیدا کند، قرار است داستان کوتاهی باشد. اینکه چه سبکی دارد را خودم هم نمیدانم. فعلا فقط قرار است نوشته شود:
آن روز که تهران را آب به هم ریخت
آن سال یکی از عجیبترین بهارهایی را داشت که تهران به خود دیده بود. تا نزدیکای آخر خرداد کم و بیش هر غروب آسمان ابری میشد، طوفان به پا میشد و بعد ابرهای تیره کل شهر را فرا میگرفتند و میباریدند. تو گویی کسی برای آسمان برنامهریزی کرده باشد. بارش باران گاه تا پاسی از نیمهشب رفته ادامه پیدا میکرد، فردا صبح کوی و برزنِ تهران را آب گرفته بود، از جویهای قدیمی آب و آشغال سبزی و میوه و هر چیز دیگری که بگویی ریخته بود توی پیادهروهای تکهپارهی شهر.
تهرانیها اما ناراضی نبودند، هر یک عصری که هوا ابری و بارانی میشد هم شاد میشدند که تابستانِ محتوم یک روز به تعویق افتاده و هم استرس به جانشان میافتاد که فردا شب دیگری خبری از باران نیست و هوا گرم خواهد شد و خورشید چون سویِ روشنِ عطارد بیرحم. یکی از این شبها، باران که گرفت تا فردا صبح هم بند نیامد.
شبنم تا صبح خوابش نبرده بود. دائم از این پهلو به آن پهلو میشد و تا چشمهایش کمی گرم میشدند، رعد و برق در آسمان منفجر میشد، کل اتاق روشن میشد انگار نورافکنی در آن روشن شده باشد و شبنم از جا میجهید و بیدار توی تختش مینشست. چیزی غریب در هوا بود، حسِ وقوعِ اتفاقی شوم. میدانست فردا صبح که بیدار شود که دیگر دنیا آنطوری که روزِ قبل بود، نخواهد بود. البته دنیا برای شبنم به هرحال دیگر مثل قبل نخواهد شد. دیروز عصر، درست توی همان حال و هوای ابری که همهی عاشقهای شهر دست هم را گرفته و به خیابان زده بودند، شبنم با یارِ بیوفایش برای همیشه خداحافظی کرده بود. این بار قطعا برای همیشه بود. آن روز را نه توی تقویمش علامت زده بود و نه قصد داشت تاریخش را به خاطر بسپارد. هیچچیزِ شکوهمندی در خداحافظی و آخرین دیدار وجود ندارد. دلش میخواست برای یک بار هم که شده توصیههای روانشناسی و عرفانی و بودیستی و غیره را به کار ببندد و جوری بیخیالِ یارو شود انگار که اصلا وجود نداشته تا شاید از این چرخهی باطل رها شود و خدا را چه دیدی؟
اما به هرحال احساس نمیکرد حال و هوای عجیبِ آسمان ربطی به شکستِ عشقی او داشته باشد. واقعا آنقدرها هم آدم مهمی نبود. ماجرا چیزِ دیگری بود، اتفاق دیگری داشت رخ میداد. کسی جایی گفته بود شب آبستنِ تغییرات هولناک است. چه کسی بود؟ یادش نمیآمد اما به هرحال، قطعا این شبِ خاص آبستن تغییرات هولناکی بود. آن شب خیلی افرادِ دیگر به جز شبنم هم بیدار بودند و وقوعِ حتمی اتفاقی غریب را حس میکردند، آدمهایی که دچار شکستِ عشقی نشده بودند، آدمهایی که خودشان دل شکسته بودند، آدمهای پولدار، بیپول، چاق، لاغر..خلاصه همه جور آدمی. اما برای قصهی ما فعلا فقط شبنم اهمیت دارد. یعنی در واقع دوست داریم این قصه را از توی سر شبنم دنبال کنیم تا ببینیم بعدش چه میشود و به کجا میرسد.
فردا صبح شبنم وقتی بیدار شد، نه تنها احساس میکرد چیزی بدجوری سر جای خودش نیست، بلکه احساس میکرد خودش هم دیگر آن آدم دیروز نیست. بله البته ماجرای شکست عشقی و این حرفها، ولی تحولی که در خودش احساس میکرد ورای این حرفها بود. به معنی واقعی کلمه انگار دیگر خودش نبود. یا کاملا خودش نبود. چشمهایش را اگر میبست میتوانست خاطراتی را به یاد بیاورد که مال او نبودند، یا کاملا مالِ او نبودند. مثلا فکر نمیکرد واقعا هرگز در روزی گرم و سوزان زیر آبشاری در کوهستان ایستاده باشد. شبنم اصلا اهل کوه رفتن نبود، اما خاطره چنان واقعی در ذهنش بود انگار که رفته باشد. حالا چرا این خاطرهی به خصوص؟ اگر باز تمرکز میکرد چیزهای دیگری هم یادش میآمد که در ظاهر ربطی به او نداشتند. روی تختش نشست و تلاش کرد مراقبه کند و این کار فقط حالش را بدتر کرد، در هجومِ خاطراتی که زندگی نکرده بودشان داشت گم میشد و دیگر نمیتوانست بگوید واقعیت کجاست و خیال کجا.
وقتی به دستشویی رفت و نگاهش توی آینه به خودش افتاد حالش دگرگونتر هم شد. انگار کسی را که در آینه میدید نمیشناخت. دقیقا نمیتوانست بگوید یه چیزی در مورد چهرهاش اینقدر پریشانکننده است، اما چیزی غریب بود. انگار که خودش نباشد. خودش بود و نبود. سریع بیرون دوید و سلفیهای گوشیاش را تماشا کرد. بدبختی اینکه عکسهای سلفی آنقدر به آدم بیشباهتند که میتوانند کاملا مربوط به شخصِ دیگری باشند. اما حتی سلفیها را هم که با تصویر خودش توی آینه مقایسه میکرد متوجه اشکال کار نمیشد.
گوشی را روی تختش پرتاب کرد و به خودش یادآوری کرد به هرحال او از امروز دیگر آن آدم دیروز نخواهد بود. برای خودش تکرار کرد هیچ افتخاری در دوستداشتنِ کسی که رفته نیست و بهتر است همینًقدر از خودش بیگانه باشد تا آن آدمِ مچاله و بدبختِ دیروز و روزهای قبلش.
هر جوری بود حاضر شد که برود سر کار. روتینِ بیمعنای زندگیِ ماشینیِ قرنِ بیست و یکم را تکرار کند. سوار کلی ماشین و اتوبوس و مترو شود که برسد به دفتری دلتنگ و بنشیند پشتِ میزی خشک و خالی و تمام روز زُل بزند به صفحهنمایشی مقابلش. هر از گاهی هم میتوانست بلند شود و به منظرهی کوهستان که از لابهلای برجهای خاکستری و پردهی سنگین غبار و کثافتِ هوای شهر دیده میشد نگاهی بکند و دلش برای کوه پر بکشد.
دلش برای کوه پر بکشد؟ لعنت! شبنم تهرانی بود، ولی نه آنقدر که عاشق کوههای شهرش باشد. در واقع بیشتر وقتها اصلا از حضورشان خبر نداشت. از دیدِ او برای شهری چنان غرق در کثافت و بدبختی، داشتن رشتهکوههایی که به هر چه آلودهتر شدنِ هوای شهر کمک کرده بودند همچون چیزی هم نبود که آدم بهش افتخار کند، پس چرا الان اینقدر رمانتیک داشت به کوهها فکر میکرد؟ اصلا از دفترِ آن ها که کوه معلوم نبود؟ میدانست بابتِ این هجومِ خاطرههای ناشناس باید حسابی نگران باشد، ولی به دلیلی نامعلوم دنیا به کفشش هم نبود. دلیلش واقعا نامعلوم بود؟ شاید به وضعیت روحی و روانیاش برمیگشت. اما حتی خاطرهی یارِ بیوفا هم انگار ظرف یک شب به اندازهی هزارشب کمرنگ شده بود. دیگر جزییات چهرهاش را به خاطر نداشت. کشیدگیِ گوشهی چشمهایش را، یا فرم ابروهایش را…آه لعنت
اما وقتی قدم از خانه بیرون گذاشت، دنیا روی سرش خراب شد. به معنای واقعی کلمه دنیا روی سرش خراب شد. کوچهای که واردش شده بود اصلا کوچهی خودشان نبود. بدتر از این که کوچهی خودشان نبود اینکه اصلا به هیچ کوچهای شباهت نداشت. نمیتوانست دقیق بگوید مشکل کوچه چیست، فقط میدانست اصلا همچون کوچهای نمیتواند وجود داشت. وسط کوچه ایستاد و دقیقتر نگاه کرد، وسط کوچه جویی رد میشد، تا یک جایی شبیه به آن جویها بود که در کوچههای قدیمی هست و آبِ آشپزخانه و باغچه به آن میریزد، ولی بعد از یک جا تبدیل شده بود به کانالی وسیع و پر آب. اصلا معلوم نبود آنهمه آب از کجا میآید. سر گرداند و خانههای توی کوچه را تماشا کرد. خانهی خودشان که آپارتمانی معمولی بود، کنارش خانهای ویلایی بود و آنطرفش خانهای محقر و درب و داغان با آجرهایی که رویشان هیچ نمایی کار نشده بود. کوچه شبیه به کلاژی از تمام خانههای تهران بود. انگار یک نفر بیآنکه خیلی هم فکر کند از هر نمونهای که دستش میرسیده یکی برداشته و کنار هم گذاشته. مات و مبهوت به تماشای خانه ایستاده بود که صدایی از پشت سرش گفت:
«انگار شهر به هم ریخته، مال کجا بودی شما؟»
شبنم برگشت و پسری را دید که پشت سرش ایستاده. پیژامهای سبزرنگ با خط سفیدی که از کثیفی به خاکستری میزد به پا داشت. تیشرتی رنگ و رو رفته با عکس خوانندهای که نمیشناختش هم تنش بود. موهایش را کم و بیش از ته زده بود. قیافهای یک جوری بود، نه که شرارت در آن موج بزند و این حرفها،ولی از آن پسرها بود که وقتی میبینیشان انتظار داری حرفی زشت بهت بزنند. یک چیزی میگویند دربارهی انرژی آدمها و این حرفها. انرژی که از پسر ساطع میشد چندان چیز جالبی نبود، اما علیالحساب گویی شرایط غیرعادی که در آن قرار گرفته بودند باعث شده بود وظیفهی خطیر تکه پراندن را فراموش کند. هیچ یادش نمیآمد آن پسر را قبلا در کوچهی خودشان دیده باشد. این درست که خانهی آنها در محلی معمولی از شهر بود، ولی دیگر کسی هم این تیپی وسط کوچه نمیآمد. نمیدانست باید چه جوابی بدهد. مغزش اصلا کار نمیکرد. یک لحظه بیاید خودمان را جای شبنم بگذاریم. صبح بیدار شویم با خاطرههایی که مال خودمان نیستند و قدم به کوچهای بگذاریم که به کل در هم ریخته بی آنکه اثری از انفجاری چیزی باشد. تازه چه انفجاری میتواند کل یک خانه را دست نخورده جا به جا کند؟ انگار دارد توی داستان جادوگر شهر از زندگی میکند.
پسر گفت : «یه نگاه به دور و بر انداختم، همه جا بگی نگی همینشکلیه. آدمها اومدن بیرون و همه کُپ کردن. هیچکس نمیدونه کجاست. یعنی من هم الان نمیدونم کجام.»
شبنم بیاختیار به سمت شمال چرخید. پیش خودش فکر کرد هر قدر هم که شهر به هم ریخته باشد، کوهستان سمت شمال است. تهران را روی شیب ساختهاند. روی شیبِ کوهستان. مهم نیست چقدر در شهر گم شده باشی، چقدر گیج و حواسپرت خیابانها را پرسه زده باشی، کافیاست به جهت شیب نگاهی بیاندازی و بعد به سمت شمال بچرخی. هر چند که آلودگی هوا و آسمانخراشهای رو به فزونی منظرهی کوهستان را مکدر کرده بودند، اما باز هم دقت میکردی میدیدیش. باز هم شبنم از اینکه اینهمه فکر کوهستان بود حیرت کرد، اما از آن بدتر اینکه نمیتوانست تشخیص دهد شمال کدام طرف است. به نظر نمیرسید کوچهای که درآن ایستاده شیبی به سمت خاصی داشته باشد و هر طرف را که نگاه میکرد اثری از کوهستان پیدا نبود. یک لحظه احساس کرد وزنی سنگین روی قفسهی سینهاش قرار گرفته. سرش داشت به دوران میافتاد، این حتما کابوسی بد بود. داشت فرو میافتاد. داشت در اعماقِ چاهی سقوط میکرد. این چیزها نمیتوانست واقعیت داشته باشد. حتما الان است که سقوط میکند و وقتی بیدار شود توی تخت خودش است و این قدر به کوهستان فکر نمیکند و از پنجره که بیرون را نگاه کند همه چیز سر جای خودش خواهد بود.