سنگ خدایان
وقتش است.
پسرک داشت ناله میکرد. شیشهی شیر را دستش دادم. چهار زانو نشست، کمی شیر کف دستش ریخت و به سگ داد که بخورد. نصف شیر را به سگ داد، بعد خودش بقیه را سر کشید. همین طوری.
میدانستم باز سراغ تلسکوپ میرویم.
آن دورها، جایی که به چشم آدم نمیآید، صدایش به گوش آدم نمیرسد، هر چیزی که گم کردهایم جای گرفته. احساساتی را که غیر قابل تحمل اند به گم شدههایمان اضافه میکنیم. همه را با هم به فضا میفرستیم، به این امید که دستشان به ما نرسد. گاهی، در خوابهایمان، رنجها و ترسهای جعبه شده را میبینیم، دو مایل بالاتر، بالای سر دنیای کوچکمان، دور میگردند؛ هرگز نمیتوانیم دورتر پرتابشان کنیم، نمیشود کاملا از دستشان خلاص شد.
گاهی سیگنالی میآید، و ما نمیخواهیم گوش دهیم: همهی دستگاههای گیرنده را کنار میگذاریم، هیچ وقت کامپیوترهایمان را به روز نمیکنیم. خاموش، خفه، حالا که قرار است گوش ندهیم چه فرقی میکند آن بیرون چه خبر است؟
اما باز تکرار میشود – کدهای مکرری که از سطح ماه مخابره میشوند. به زبانی که بلد نیستیم – اما مال خودمان است.
من نمیخواهم چیزی را که نمیدانم چیست درک کنم. میخواهم در جایی دور و ناپیدا رهایش کنم. میخواهم بی وزن باشد، چون تحمل این سنگینی برایم سخت است.
گاهی فکر میکنم بهتر بود اصلا احساسی نداشتم؛ مثل اسپایک فقط مغز و دستگاه عصبی باشم. احتیاجی به احساسات نداشته باشم. به نظرم احساس چیزی است مثل غم؛ و غم خلائی در فضای خالی من است. احساسات فضایی خالی است. اما فضا که خالی نیست.
آسمان بالای سرم پر از ستاره است، نورهایی باستانی، فاصلههایی نجومی، دنیاهایی جدید. اگر سیارهای تازه پیدا کنیم همه چیز را پشت سر میگذاریم، از نو آغاز میکنیم، جایی امن میسازیم. با این یکی فرق خواهد کرد، مگر نه؟ فرصتی دوباره.
تلسکوپ چرخیده بود. نوک بشقاب رادیو روشن شده بود. چراغی در کلبه روشن بود.
اسپایک گفت: «دارم سیگنال میگیرم.»
پیرمرد ایستاده بود، دست در جیب شلوارش، نگاهش از بشقاب به کلبه میرفت و برمیگشت. به سمتش رفت، در را باز کرد. داخل شد. سایهاش را میدیدم که پشت پنجره تکان میخورد. انگار داشت با کسی حرف میزد.
گفت: «بیلی، چرا داری گریه میکنی؟»
«چونکه فایده ای ندارد، چونکه امیدی نیست؛ هیچ امیدی به این بشریت خر لعنتی نیست.»
«واسه همین گریه میکنی؟»
«و چونکه دلم میخواست جایی فرود بیاییم که مدام زهوارش در نرود.»
«پس برای این گریه میکنی؟»
«و چونکه حس میکنم به درد لای جرز میخورم.»
«میگویند شاهدختی بود که اشکهایش الماس میشد.»
«من شاهزاده نیستم و اشکهایم هم مثل اشکهای بقیه است.»
«اما بیلی، تو مثل بقیه نیستی. اینها اشکهای تو است.»
و اشکهای من برای سیاره بود چون دوستش داشتم و چون داشتیم جانش را میگرفتیم، و اشکهای من به خاطر این جنگ و خونریزیها بود، و برای بچههایی که بچگی نکرده بودند، و برای کودکیهای خودم، که مثل بچهای سر راهی مدام جلوی در خانهام سبز میشد و التماس میکرد راهش بدهم. اما من نمیخواستم در را باز کنم.
اسپایک گفت: «بیلی، مرا بگذار و برو.»
«ولت نمیکنم. کجا بروم؟»
«خانهات را پیدا کن.»
«خانه که نیست – جایی است که زندگی میکنم. فرق دارد.»
«حداقل سقفی داری که بالای سرت باشد.»
به پسرک و سگ کوچکش نگاه کردم. «من با خودم میبرمشان.»
«نمیگذارند پیش تو بماند. پسر را میبرند بیمارستان، آن جا میمیرد، و سگ را هم میکشند.»
«بله …»
«میگویند به خاطر خود پسر است.»
«بله …»
«اما قلبش میشکند.»
«بله.»
«و فقط قلبش است که تا حالا نشکسته.»
«اسپایک؟»
«بله؟»
«چرا حالا این چیزها را میگویی؟»
«بین آدمها گیر افتاده ام.»
«دلت نمیپوسد؟»
«من افسرده نمیشوم.»
«نه …»
«اما یاد میگیرم افسرده شوم.»
«اسپایک، فایدهای ندارد. آدمها درست نمیشوند – یا همدیگر را میکشیم یا سیاره را خراب میکنیم یا هر دو. به جای اینکه بسازیم خراب میکنیم.»
«خیلی طول کشیده تا به اینجا برسید.»
«شصت و پنج میلیون سال از دایناسورها تا حالا.»
«همان موقع سیگنال فرستاده شد.»
«چه؟»
«زمانش مشخص است.»
«فکر میکردم نمیتوانی رمزش را باز کنی.»
«میتوانم.»
«چه میگوید؟»
«چیزی نمیگوید. یک خط کد برنامهنویسی است برای روبو ساپینس.»
پیرمرد از کلبه بیرون آمد. هیجان زده دستهایش را در هوا تکان میداد. پیشش رفتیم. اتاق در وزوزی مبهم فرو رفته بود. گفت: «کامپیوتر دارد بشقاب را میچرخاند. پیام توی بطری را پیدا کردم – فقط اینکه، توی بطری نیست، فرکانس است.»
***
گفت: «سیارهای جدید. فکر کن اگر سیارهای جدید پیدا کنیم چه کارها که نمیشود کرد.»
آن جا است، در آسمان میگردد، همان توپی که رویش عدد برنده نوشته شده – اما این یکی، سیارهای آبی است، که زندگی رویش هست.
لا به لای بازماندههای ستارهها، ستارههای سوخته و ویران شده، تک و تنها در راه شیری، جایی هست که بشود رویش فرود آمد؟
و اگر پیدایش کنیم، آنوقت چه؟
پیرمرد روی اطلاعات چاپ شدهی کامپیوتر نشسته بود. دستنویس را از کیفم بیرون آوردم، برگههایش افتاد، برشان داشتم، مثل یک دست ورق بر زدم.
اسپایک گفت: «این چیست؟»
«گفته بودم که، همین امروز، دیروز، نمیدانم کی، انگار صد سال پیش بود. سنگ خدایان.»
«به نظرت مال که بوده؟»
«مال من.»
«بیلی، چرا؟»
پیامی در بطری. علامت. اما بعدش متوجه شدم که همیشه سر جایش بوده … گردا گرد سوار بر خطی دایرهای. دنیایی مکرر.
آخرش چه میشود؟
هنوز تمام نشده.
«داستانش تمام نشده، اما من نمیتوانم از این جلوتر بروم.»
«چه کارش کنم؟»
«بخوانش. بگذارش برای دیگران. برگههایش شل شده – میشود از اول نوشتش.»
***
از کتاب «سنگ خدایان»، جانت وینترسون،
ترجمه فرمهر امیردوست