نردبان شیلد:
کتاب نوشتهی گرگ اگان نویسندهی استرالیاییِ داستانهای علمی خیلی است. نام کتاب از یک ساختار ریاضی در هندسهی دیفرانسیل گرفته شده که آلفرد شیلدِ ریاضیدان و فیزیکدان، مبدع آن است. برای دانستن ربط آن ساختار ریاضی به داستان باید تا آخر داستان را بخوانید، ولی واقعا انتظار نداشته باشید کل داستان بر این اساس باشد. این داستان که به گمان برخی سختترین علمیتخیلی گرگ اگان است، از نظر وجود برخی ایدهها و تمهای مربوط به زیرگونههایی چون «هوشمصنوعی»، «سایبرگ» و تا حدودی شاید «سایبرپانک» بسیار داستان مهمی است.
پیرنگ داستان:
در آیندهای به دوری بیست هزار سال از زمان حال، انسان موفق شده بخش بسیار زیادی از کائنات را مسکونی کند. ستینگ داستان(زمینه) post singularity[1] است. یعنی آن تحولِ شگرفی که انتظار داریم در زمینهی هوشِ مصنوعی رخ دهد و ترکیبِ انسان و هوشمصنوعی و دنیای مجازی به واقعیت پیوسته. نسل نوینی از انسان به وجود آمده که شاید تنها شباهتش به نیاکانش روی دو پا راه رفتن باشد. بدنهای این انسانها عموما به صورت مصنوعی و با قابلیتهایی بسیار فراتر از بدنهای ابتداییِ ما ساخته میشود، هشیاریشان به کمک کامپیوترهای جاسازی شده در مغز هر لحظه روی سرورهایی توزیعشده پشتیبانگیری میشود و قدرت پردازشیِ مغزشان چیزی بسیار فراتر از تصورِ انسانِ کنونی است.
در این شرایط، فیزیکدانی اهل زمین به ایستگاه مدار گرد میموزا [2]سفر میکند تا به همراه عدهای از دانشمندانِ ساکن در آن ایستگاه با انجام یک سری آزمایش درستی قوانین فیزیکی با عنوان «سارومپت»[Sarumpaet] را بیازمایند. در این آزمایش قصد دارند گرافی کوانتومی در یک وضعیت جدید خلق کنند، ابتدا همه چیز به نظر درست میآید، قرار است که گراف در کسری از ثانیه ناپایدار شود و از بین برود، اما این اتفاق نمیافتد و گراف به جای از بین رفتن شروع به گسترش میکند، این گراف که یک وضعیت کاملا جدید کوانتومی است که در ساختار کوانتومی دنیای ما تعریف نشده در حینِ گسترش، جهانِ شناخته شدهی ما را ویران میکند.
به زبانِ ساده اتفاقی که افتاده این است که جهانی نوین در دلِ جهان ما متولد شده و در حال بلعیدنِ دنیای ما است. این جهان با نصف سرعت نور در حال گسترش رو به بیرون است و دانشمندانِ ایستگاه میموزا هرگز فرصت نمیکنند به دنیای بیرون هشدار دهند و یا به نحوی جلوی این گسترش را بگیرند.
ششصد سال بعد منظومهها و سیارههای بسیاری توسط آن جهان نوین بلعیده شدهاند و افراد بسیاری که ساکنِ آن دنیاها بودند مجبور به ترک دنیای خود و مهاجرت به سیارههای دورتر شدهاند، اما گسترش هنوز ادامه دارد، هنوز موفق نشدهاند راهی برای توقف آن دنیای نوین پیدا کنند، در این احوال سفینهای ساخته میشود که با سرعتی درست برابر سرعت گسترش جهانِ نوین، نزدیک به مرز برخورد آن جهن با این دنیا حرکت میکند و دانشمندان از سراسر کائنات در آن جمع شدهاند تا این جهان را بررسی کنند و راهی برای انهدام یا توقفش بیابند.
در این گیر و دار بین مردم دنیا دو گروه شکل گرفته. یک گروه با انهدام جهان نوین مخالف هستند، آنها معتقدند باید آن را بررسی کنند و باید این «تغییر» را بپذیرند و عدهی دیگر سخت در پی نابودی این جهان است. در این داستان به قدری فناوری در تمام زمینهها رشد کرده که انسان عملا به نامیرایی دست پیدا کرده و اگرچه ترک خانه و زندگی سخت است، ولی به هرحال همیشه میتوانند دنیای دیگری پیدا کنند، هشیاریِ خود را که روی ابررایانههای پراکنده در کائنات ذخیره کردهاند در جسمی جدید بازیابی کنند و زندگی از سر بگیرند.(یا اینکه کلا رها از جسم در دنیای مجازی به زندگی ادامه دهند.)
اینها کم و بیش پیرنگ داستان هستند و ماجراهای اصلی از این جا به بعد رخ میدهند.
دربارهی علم داستان:
علم در این داستان را میتوان از دو زاویه دید کاملا متفاوت بررسی کرد. یکی پیشرفت علم در زمینههایی چون مهندسی ژنتیک، سایبرنتیک، هوش مصنوعی و غیره، دیگری علم فیزیک که محور اتفاقهای داستان است.
بگذارید اول در مورد دوم حرف بزنیم که سادهتر است. داستان علمیتخیلی سخت است، به این معنا که نویسنده تمام صحبتهای علمیاش را با بیان دلیل و مدرک انجام میدهد و گاه درکِ اینها بسیار سخت میشود، اما نکتهی اصلی اینجا است که کل فیزیک داستان ساختگی است. گرگ اگان در این داستان یک فیزیک کوانتوم نوین اختراع کرده که بر اساس نظریهی گراف کوانتومی پایدار است و مجموعه قوانین فیزیک کوانتومی نوینی به نام قوانین سارومپت خلق کرده که کل فیزیک داستان را بر آن بنا نهاده. بنابراین کار خوانندهی داستان دو برابر سخت است، وقتی از صحبت دانشمندانِ داستان سر در نمیآورید، متاسفانه نمیتوانید به گوگل پناه ببرید و مقالهای در آن باره بخوانید، باید هر طور هست با توضیحات نویسنده کنار بیایید و تلاش کنید داستان را درک کنید، این یکی از چند چالشِ خواندن این داستان است و از قضا بد هم نیست، باعث میشود آدم کمی بیشتر به ذهنش فشار بیاورد.
حالا به این شرایط اضافه کنید، دنیای نوینی که در اثر آزمایش به وجود آمده، اصلا از قوانین فیزیک فرضیِ خود این داستان هم تبعیت نمیکند، در واقع دنیای جدید اصلا قوانین فیزیکِ پایدار ندارد، همه چیز در آن داینامیک است. میتوانید تصورش را بکنید؟ به همین دلیل است که دانشمندان موفق نمیشوند یک کاوشگر بسازند و بروند ببینند آن تو چه خبر است، چون هر چیزی که بسازند بر اساس قوانین فیزیکی است که آن طرفِ مرز وجود ندارد و در نتیجه کار نخواهد کرد. باز هم درک کردنش دشوار است، برای ما که عادت کردهایم حتا در دورترین نقاط شناخته شدهی کائنات به قوانین فیزیک اعتماد داشته باشیم، تصور دنیایی که در آن این قوانین تنها یک وضعیت از بینهایت وضعیت هستند به نحوی غیرممکن به نظر میرسد.
برگردیم سراغ دیگر عناصر زمینهی داستان و ایدههای آیندهنگرانهی نویسنده. همانطور که پیشتر گفتم، داستان آن قدر از نظر برخی ایدههای مهم و کلیدی در زمینهی ژانر غنی است که در چندین کتاب راهنما از جمله Cambridge companion to science fiction به عنوان یکی از مهمترین داستانهای ژانر مطرح شده. بگذارید چند تایی از این ایدهها را با هم بررسی کنیم:
وجود هشیاری رها از جسم:
ایدهي دانلود اطلاعات مغز و شبیهسازی ذهنیت در فضای مجازی و وجود هشیاری رها از جسم از آن ایدههایی است که چند سالی است دربارهاش گمانهزنی میشود و یکی از آن موضوعات جنجالی است که در آن مرز بین علم و فلسفه مخدوش میشود. آیا واقعا میشود هشیاری یک فرد کاملا جدا از محمل فیزیکی آن وجود داشته باشد؟ آیا اگر روزی بشود تمام اطلاعات مغز را واقعا دانلود کرد و آن را روی یک ابرکامپیوتر بسیار هوشمند اجرا کرد، واقعا آن فرد در یک فضای مجازی متولد شده؟ آیا هشیاری واقعا برابر است با مجموعهی خاطرات و تجربیاتی که در مغز ذخیره شده، یا چیزی فراتر از آن؟ این سوالها و دهها پرسش دیگر مشابه به اینها در حال حاضر هیچ پاسخ قطعی ندارند، اما به هرحال گمانهزنی در این مورد ادامه دارد و در این بین ادبیات علمیتخیلی با استفاده از این دستمایه داستانهای بسیار غنیای خلق کرده. فراتر از داستانهای علمیتخیلی هم که بروید، یکی از قویترین و معروفترین انیمههای تمام دوران، یعنی روح در پوسته (ghost in the shell) دقیقا پیرامون همین ایده ساخته شده.
در داستان گرگ اگان، باری به هرجهت این ایده تحقق یافته. انسانها (شاید عبارت پساانسان یا همان post human مناسبتر باشد) میتوانند انتخاب کنند هشیاری خودشان را به فضای مجازی انتقال دهند یا این که مثل گذشته در جسم زندگی کنند، اما این جسمها اصلا آن چیزی نیستند که ما امروز میشناسیم. برخی از انسانها در این دنیا، کاملا بدون جسم و در فضای مجازی متولد میشوند. تنها دربارهی این که تولد بدون جسم اصلا چه معنایی میدهد میتوان ساعتها بحث کرد، اما نویسنده این مسئله را بیشتر باز نکرده و به تخیل خوانندگان واگذار کرده، بگذارید من هم چنین کنم.
اما این مسئلهی وجود داشتن هشیاری بدون جسم، ناگزیر به مسئلهی مهمتری منجر میشود که یکی دیگر از ایدههای محوری داستان است. بحث جنسیت. در حال حاضر برای ما وجود آگاهی و هشیاری بدون جسم کم و بیش تصورناپذیر است، دربارهاش گمانهزنی میکنیم و مینویسیم، ولی به واقع نمیدانیم که چنین چیزی به چه شکل محقق میشود، هشیاریای که متاثر از برهمکنشِ دهها آنزیم و هورمون نیست اصلا چطور هشیاریای است؟ آیا احساسات انسانی به این شکل که ما میشناسیم و امروزه میدانیم منشا شیمیایی دارند ،میتواند در یک ذهنیت که روی کامپیوتر اجرا میشود وجود داشته باشند؟ و این که فرض کنیم به نحوی این امکان وجود داشته باشد، تکلیف جنسیت و خطکشیهای جنسیتی که ناخودآگاه بخشی از سیستم فکری ما را تشکیل میدهند چه میشود؟
دونا هاراوی در نوشتهی معروفش به نام «مانیفست سایبورگ» به این مطلب پرداخته. اگرچه بسیاری فکر میکنند این مطلب بیشتر از آن که دربارهی سایبورگها باشد دربارهی فمینیسم است، ولی به هرحال رویکرد خانم هاراوی در توضیح ایدهی سایبورگ بوده و مسئلهی بیاهمیتی هم نیست. گفتگو دربارهی نوشتهی خانم هاراوی خارج از حوصلهی این مطلب است اما اگر علاقهمند شدید خواندنِ آن توصیه میشود.
اگر روزی این ایده عملی شود، آنوقت تمام ذهنیت ما از مسئلهی جنسیت دگرگون میشود. گرگ اگان خیلی خوب به این قضیه پرداخته، جنسیت به آن شکلی که ما میشناسیم از دنیای آدمهای بیست هزار سال بعد به طور کامل حذف شده. آدمها با کمک گرفتن از علم سایبرنتیک و مهندسی ژنتیک و بیوتکنولوژی موفق شدهاند در طول زمان بدنهایشان را چنان مهندسی کنند که دیگر هیچ انسانی با یک جنسیت ثابت و از پیش تعیین شده متولد نشود، از آن مهمتر اصلا جنسیت به معنای مشخص «زن» و «مرد» به طور کامل حذف شده. ارگانهای جنسی که بدن هر انسانی میتواند در هنگام لزوم شکل دهد، اصلا آن چیزها نیستند که ما میشناسیم. یکی از شخصیتها در این باره میگوید:
«طبیعت اصلا خلاقیت نداشته، ولی انسانها دارند.»
به این ترتیب تبعیضهای جنسیتی که از ابتدای تاریخ با ما بودهاند در این دنیای خیالی برای همیشه به تاریخ پیوستهاند، اما حتا در آن دنیا هم هستند کسانی که فکر میکنند «گذشته» بهتر بوده و در پی آن هستند که به ارزشهای گذشته بازگردند. اورسولا کی لگویین در کتابِ «دست چپ تاریکی» پیشتر به این ایده پرداخته و آن را به شکلی دیگر مطرح کرده است.
بگذارید بیشتر نگویم و داستان برایتان تازه بماند.
مهندسی جسم و نامیرایی
ترکیب ایدهی بالا به همراه پیشرفتهای شگفتانگیز در مهندسی ژنتیک و بیوتکنولوژی منجر به این شده که انسانها نامیرا شوند، هنوز هم ممکن است کسی در اثر یک حادثهی ناگهان جسمش را از دست بدهد، ولی از آنجا که هشیاریاش و لحظه به لحظهی زندگیاش در یک دستگاه داخل مغزش ذخیره میشود و جایی بیرون از جسمش(شما فرض کنید روی سرورهای ابری) از آن پشتیبان گرفته میشود، کسی واقعا نمیمیرد، شاید در نهایت چند ساعتی خاطره را از دست بدهد. به آن میگویند «مرگ محلی»، یعنی تنها مرگ جسم. همانطور که در مورد قبلی گفته شد، در این داستان ذهن و جسم به طور کامل از هم تفکیک شدهاند و هویت فرد وابسته به جسمی که در آن زندگی میکند نیست.
به این ترتیب بشریت به رویای دیرینهاش که نامیرایی باشد دست یافته، تا ابد فرصت دارد که کائنات را اکتشاف کند و اگر یک نظریهی علمی سخت و چالشبرانگیز باشد، چه باک که تا وقتی این جهان بر پا است فرصت هست. اما همیشه وقتی صحبت از نامیرایی میشود، بحث ملال از زندگی جاودانه مطرح میشود، برخی اندیشمندان معقتدند انسان نمیتواند عمر جاودانه داشته باشد و چیزی که نیروی محرکهی ما است همین محدود بودن عمر و زندگانی است. نویسنده در این داستان، گوشه چشمی هم به این دیدگاه داشته.
سکون و ملال از زندگی جاودانه
همهی آدمها دانشمند و محقق نیستند، آدمهای معمولی با عمر جاودانه چه میکنند؟ هزاران سال در یک منطقه و یک خانه زندگی میکنند؟ در این داستان دو گروه کاملا مشخص وجود دارند، آنها که دائم در تلاش برای مبارزه با ملالِ عمر جاودانه هستند و آنها که تن به ثبات دادهاند. آنها که به دنبال تغییر هستند، «مسافر» هستند، به این معنا که در یک دنیا پایبند نمیشوند، گاه ممکن است چند صد سال یک جا بمانند و تشکیل خانواده بدهند، اما بالاخره روزی میروند. از سوی دیگر عدهی دیگری هستند که سکون و عدم تغییر را پذیرفتهاند. تغییر طلبها دائم به دنبال راهی برای فرار از این سکون و ایجاد اشتیاق در دیگران هستند.
یکی از داستانهایی که در دل این داستان روایت میشود، داستان سیارهای است که بیشتر آدمهایش طرفدار ثبات ابدی هستند، در این سیاره از آنجا که همه از نظر ذهنی به هم پیوسته هستند(یعنی یک ذهنیت واحد دارند که ترکیبی از هشیاریِ تمام ساکنانِ سیاره است، چیزی شبیه به ایدهی گایا)، هر بار که یکی از جامعهشان به سفر میرود، کل جامعه در وضعیتی مشابه به هایبرنیت به سر میبرد تا او با داستانهایی از سفرش برگردد. وقتی جامعه به آن یک نفر وابسته است، او همیشه ناگزیر از بازگشت است.
در این داستان کوتاه و ساده که یکی از شخصیتها تعریف میکند، باز میتوان ایدههای بسیاری دید و البته وابستگی عاطفی و احساسی که رنگ و رویی جدید به خود گرفته.
سفرهای فضایی
گمانهزنی نویسنده در این داستان اگرچه فراتر از مرزهای شناخته شدهی فیزیک رفته، با این حال سرعت نور هنوز مرز نهایی است، اما با حل شدن مسئلهی میرایی و با رسیدن به کسرِ خوبی از سرعت نور، سفرهای فضایی به راحتی انجام میشوند، گذشته از آن افراد میتوانند با مخابرهی اطلاعاتِ وجودیِ خودشان به صورت موج، باز هم بر سرعت سفر بیافزایند، این طوری دیگر نیاز به هیچ سفینهای هم نیست، در مقصد کافی است یک گیرنده آنها را بگیرد و اطلاعات را بازسازی کند، حال یا در فضای مجازی یا این که آنها را روی یک جسم جدید بارگزاری کند.
هوش مصنوعی کجا است؟
خب در این کتاب اگرچه سفینه و برخی دستگاههای دیگر به نظر هوشمند میآیند، اما خبری از روباتهای هوشمند و هوشمصنوعیهایی چون هال۹۰۰۰ِ معروفِ داستان ادیسه نیست. مسئله اینجا است که دیگر نیازی به آنها نیست. پیشتر دربارهی هشیاری رها از جسم صحبت شد، در صورتی که موجودی هوشمند بتواند بدون جسم وجود داشته باشد، اصلا تفاوت میان انسان و هوشمصنوعی چه میشود؟ باز هم بحث فلسفی و پیچیده میشود (این هم یکی از موارد بحث در مانیفست سایبورگ است). در صورتی که هشیاری و آگاهی را ماهیتی کاملا جدا از جسم بدانیم و فرض کنیم که میشود کسی اصلا بدون جسم متولد شود، اینجا دیگر آن قضیهی سنتیِ تفاوت میان انسان و هوشی که برنامهنویسی شده باشد از میان برداشته شده. دیگر فقط «هوش» داریم و نه مصنوعی و طبیعی. در نتیجه دیگر خبری از روباتهایی که خودشان را برتر از آدمها بدانند نیست، هوش بشر تا جایی که امکان داشته پیشرفته شده و شاید هم هرچه بیشتر در حال پیشرفت باشد.
موخره:
داستان چنان سرشار از ایدههای پیشرو است که این متن کوتاه قطعا نمیتواند تمام جزییات و جوانبِ این ایدهها را شرح دهد. گذشته از این نکات داستان به لحاظِ روایتِ ادبی هم زیبا است. یکی از زیباییهای داستان، استفاده از تکنیک خُرده روایت است. در میان روایتِ اصلی، هر از گاهی نویسنده داستانی کوتاه تعریف میکند که یا مربوط به خاطراتِ گذشتهی شخصیتها است یا داستانی مستقل است که به فهمِ جامعهی داستانی کمک میکند. این داستانهای کوتاه در دلِ داستان اصلی شیرین و جذاب روایت میشوند. نثر داستان سختخوان است. هم به لحاظ تکنیکهای زبانی و هم از جهتِ شرح دادن هندسهای عجیب و غریب. برای یک غیرانگلیسیزبان خواندنش شاید حتا اندکی چالشبرانگیزتد هم باشد. اما خوانندهای که سختی را تحمل کند و داستان را بخواند، جایزهاش را هم دریافت میکند.
متاسفانه هنوز ترجمهای از این داستان وجود ندارد، نگارندهی این مقاله ممکن است روزی دست به ترجمهی آن بزند. اما اگر به هوشمصنوعی و موضوع سینگولاریتی علاقهمند هستید، خواندنِ این داستان با تمام چالشهایش توصیه میشود. ورزش ذهنیِ خوبی است.
[1] در دنیای علم و فناوری به نقطهای گفته میشود که در اثر پیشرفت فناوری در زمینهی هوشمصنوعی، به وضعیتی میرسیم که دیگر پیشبینیِ پیشرفتِ فناوری پس از آن نقطه ناممکن میشود. بیشتر گمانهزنیها در این زمینه، ترکیب شدنِ انسان با هوشمصنوعی، نامیرایی، امکان زندگی بدون جسم و مواردی از این دست است.
[2] چَلیپا[۱] (β Cru / β Crucis / بتا چلیپا) دومین ستاره درخشان صورت فلکی چلیپا و نهمین ستارهٔ درخشان آسمان است. و حدود ۴۶۰ سال نوری تا زمین فاصله دارد به آن بتا صلیب جنوبی و مُمْهَظه (mimosa) هم گفتهاند.
خوب کتابم برای دانلود میزاشتین دیگه
میگردم اگر پیداش کردم براتون همینجا لینک میذارم.