عزلت، حقیقتِ جامعهی انسانی
اورسولا کی لگویین استادِ خلق جوامع عجیب و غریب بود. او تعدادی داستان دارد که اگرچه به هم ربط ندارند، اما کم و بیش همگی در یک اکوسیستم اتفاق میافتند. تمدنی بسیار کهن که از سیارهای به نام «هاین» میآیند، سیارههای بسیاری را در تمام کهکشان مسکونی کردهاند. این مردمان هزاران سال سابقهی تمدن و سفر فضایی دارند و هر از گاهی سری به یکی از سیارههای که چند ده هزار سال قبل مسکونی کردهاند میزنند تا ببینند روند تمدن روی آن به چه شکل است. تعداد زیادی سیاره هم عضو حلقهی اصلی هاین هستند. در «دست چپ تاریکی» لگویین سیارهای را کند و کاو میکند که اهالی اش (احتمالا به دلیل نوعی مهندسی ژنتیک در گذشتههای دوردست) جنسیت ثابت ندارند. هر فرد میتواند زن یا مرد باشد. به این ترتیب لگویین جامعهای عاری از جنسیت را مقابلِ چشمان خواننده میگذارد. در «خلع شدگان» (dispossessed)جامعه ای تمام آنارشیستی را برایمان به تصویر می کشد و چنان از تمام زیر و بمش میگوید که باور میکنید این جامعه به راستی میتواند وجود و ثبات داشته باشد.
اما لگویین داستانهای کوتاه زیادی هم در همان ستینگ نوشته. یکی از آن داستانها solitude نام دارد که «عزلت» ترجمهاش کردهام. داستان دربارهی سیارهای است که مردمانش زمانی به اوج شکوفایی فرهنگی و فناوری رسیدهاند و بعد گویی چونِ زمینِ خودمان به جانِ هم افتادهاند و با سلاحهای مرگبار تار و پودِ تمدنشان را از هم گسستهاند. آنچه که از آن تمدن باقی مانده، مردمانی است که پراکنده در روستاهایی بدوی زندگی میکنند. آنها فناوری را چیزی زشت و مستهجن میدانند و از ان با نامِ جادو یاد میکنند، نه به این دلیل که یادشان رفته باشد علم و فناوری چه بوده، بلکه برای تاکیدی بر قباحتش. اما داستان به این سادگی نیست. باز هم لگویین با آن ذهنِ زیبایش جامعهای بسیار غریب و نامتعارف تر از یک جامعهی روستایی و بدوی ساده خلق کرده.
در آن سرزمین، زنها در دهکدههایی زندگی میکنند. هر زن یک خانه برای خودش دارد و کودکانش را تا نزدیکای سن بلوغ کنار خود نگه میدارد، پسرها نزدیک بلوغ که میشوند باید کلا دهکدهی زنها را ترک کنند و بروند در دشتها و صحراها با گروهِ سرگردانِ مردها زندگی کنند. دخترها باید بروند و برای خود خانهای با خشت و گل بسازند. هیچ انسان بالغی کسی را در خانهی خود راه نمیدهد. هیچ تظاهری به آن مفاهیم والای انسانی که امروزه اینقدر برایمان مهم هستند وجود ندارد. عشق، فداکاری، معرفت، ایثار، محبت، نوعدوستی….بای اهالی «سورو» این چیزها معنا ندارند. (سوال به جا این است که از خودمان بپرسیم آیا برای ما معنا دارد یا فقط به داشتن معنا تظاهر میکنیم؟)
اهالی سورو دست از فیلم بازی کردن و تظاهر کردن به مفاهیم متعالیِ انسانی برداشتهاند. آنها خودشان هستند. هر کس یک «فرد» است. چیزی به اسم جامعه، ملت، کشور، وطن و..وجود ندارد. عوضش از آبیِ آسمانها و سبزیِ جنگل ها لذت میبرند. هر فرد رابطهای عمیق با آب و خاک و آسمان دارد. انسانها به اصلِ حیوانیِ خود بازگشتهاند و هیچ قصد ندارند از نو تمدنی خلق کنند تا بار دیگر در دعوایی بر سر فلان معدن یا فلان منبع نفتی از هم بپاشد. از همان اول کار خیالِخود را راحت کردهاند که دیگر آن بنای کج را نخواهند ساخت. آنها ویرانههای شهرهای عظیمشان را به همان حال رها کردهاند که یادآوری باشد بر مصیبتی که پیشرفت با خود به همراه داشت. آنها واقعا بازماندههای در همشکستهی تمدنی با شکوه هستند، اما به آنچا هستند راضی شدهاند.
ماجرا از زاویه دید دختری بازگو میشود که مادرش از سیارهی هاین برای بررسی شرایطِ آنجا آمده است. مادر نمیتواند با شرایط کنار بیاید از دیدِ او آن مردمان بقایای درهمکشستهی چیزی با شکوه هستند، اما از دید دخترش که همراهِ آن مردمان بزرگ شده، آن نزدیکی به آب و خاک و زندگی برایش عزیز و باارزش است. او دیگر خودش را اهل هاین نمیداند. او اصلا خودش را اهل جایی نمیداند، وقتی مادرش او را متهم میکند که آن مردمان او را از آنِ خود کردهاند میگوید: «من مردمانی ندارم. من یک فرد هستم.»
جای دیگری چنین میگوید:
«وقتی روی سفینه بودم، آرم به من گفت در بسیاری از زبانها یک کلمه برای تمنای جنسی و رابطهی مادر فرزندی و ارتباطِ میانِ همروحها و احساس یکی نسبت به خانهاش و پرستش مقدسات وجود دارد، همهاش عشق نامیده میشود. در زبان من کلمهای به این عظمت وجود ندارد. شاید مادرم حق داشته باشد و عظمت انسانی در دنیای من همراه با مردمانِ پیش از آغازِ زمان از بین رفته باشد و تنها چیزها و افکار حقیر و شکسته باقی مانده باشند. در زبان من، برای عشق کلماتِ متفاوتی وجود دارد. یکی از آنها را با مرد سنگِقرمز یاد گرفتم. آنرا با هم و برای هم خواندیم.»
در جای دیگری از داستان شخصیت اصلی میگوید:
فکر میکنم راهی برای نوشتن از تنهایی وجود ندارد. نوشتن، یعنی یک چیزی را برای کسی تعریف کنی، یعنی با دیگران ارتباط برقرار کنی. مشکل ارتباطی، همانطور که بداخلاق میگفت. عزلت، یعنی عدم ارتباط، یعنی غیاب دیگران، یعنی حضور یک فرد برای خودش بس است.
امروز چیزی میخواندم که من را یادِ این داستان لگویین انداخت. همه جا جملات و عباراتی به چشم میخورند که میگویند: «شادی شما به هیچ شخصی وابسته نیست.» «هر کسی باید بتواند خودش را شاد کند.» «منتظر نباش کسی خوشحالت کند.» «هر کس برای خودش کافی است.»..
و فکر میکردم لگویین چه راست گفته بود. داستانِ عزلت، داستانِ خود ما است. آن آدمها خود ما هستند که یاد گرفتهاند با خودشان و تنهاییشان صادق باشند. یاد گرفتهاند دست از ادعا کردن بردارند و دیگر لاف از معنای عظیمی چون «عشق» نزنند وقتی همچون چیزی اصلا وجود خارجی ندارد.
فناوری شاید که بلای جانِ ما هم باشد. با همین فناوری خاک و آبمان را مسموم کردهایم و جنگلها را سوزاندهایم. حالا چیزی نمانده جز بتون و سیمان و آهن. ما در شهرهای خاکستری و مرده و کثیف حبس شدهایم و نیک میدانیم چیزی به نام عشق هم توهمی بیش نیست. اهالی آن سیاره به آب و خاک و اقیانوسهای زیبایشان برگشته بودند و یک بار برای همیشه پذیرفته بودند که چیزی به نام عشق وجود ندارد و زندگی در عزلت را در آغوش کشیده و به آرامش رسیده بودند.
+داستان درونمایهی قویِ فمینیستی هم داره.نمیخوام به ذهنتون جهت بدم ولی بخونید.
++داستان رو حدود ده سال پیش ترجمه کردهام، ترجمهی بدی نیست ولی نکاتی بدیهی را آن موقع نمیدانستم که اگر حالا ویرایشش کنم زیباتر میشود. اما به هرحال این شما و این هم آن داستان