ادبیات خنیاگر شاواسب آوریل 18, 2014 0 نگهبان فریاد زد: آهای پیرمرد، با تو ام! در بین جمعیتی که با عجله از دروازه عبور میکرد پیرمردی خمیده از حرکت ایستاد. تابستانها دروازهی بزرگ را یک ساعت دیرتر میبستند، اما باز هم آخرین ساعتها شلوغ و پرهمهمه بود. مردم شهر از کارهایشان به…