ما هر وقت سرمون رو بالا میگرفتیم خونه دوم رو میدیدیدم. خونه کوچولوی سومی هم، البته، همیشه مشخص بود، ولی خب، خونه دوم یه چیز دیگه بود. به قولی میگفتن قبلهی آمال و آروزهای ما بدبخت بیچارههای کپرنشینه. البته مسخره بود، با اون هیکل گنده و اون همه شهر همیشه روشنی که میگفتن تو یه ساختمونش حدود هزار نفر زندگی میکنن … تصور کن تو یه گوله جا هزار نفر چپیده باشن … تو هم … خب، مسخره است؛ تا بخوایی جم بخوری دستت رفته تو چشم اون یکی. تو خونههای ما حداکثر ده نفر زندگی میکنن که باز هم این لباس رسمیهای مسخره میگن زیاده و پیف پیف میکنن و عصر میرن تو اون خونههای به قول خودشون مدرن!
خونه دومیها به ما میگن کپرنشین. دقیقا معنیش رو نمیدونم اما میشه یه چیزی تو مایههای «بدبخت بیچارههای صحرانشین». خب، ما تو صحرا زندگی نمیکنیم، چون تا جایی که من تو مدرسه یاد گرفتن صحرا یعنی کویر و کویر یعنی جای خشک. ولی اطراف ما حداقل سه جور جنگل هست و همیشه هم بارونیه. ما خورشید، یا همون چیز روشن بزرگی که خونه دومیها به داشتنتش افتخار می کنن، نداریم؛ نیازی هم نداریم. زمین ما به اندازهی کافی گرم هست و نور هم که این خونه دوم برامون تامین میکنه؛ چه نیازی به یه چیز داغ گندهی به درد نخورد داریم که باعث بشه ابرها برن و ما دستمون بمونه تو پوست گردو؟ تازه اگر خورشید باشه مزرعههای کیپور ما خشک میشه. همین خونه دومیهای نفهم بارها و بارها سعی کردن توی خونهشون کیپور پرورش بدن، اما در نهایت پنبه بومی برداشت کردن و دوباره اومدن منت ماها رو کشیدن. کیپور، البته، اسم اصلیش نیست؛ خیلی جاها بهش میگن ابریشم طبیعی. من که نمیدونم مصنوعی این ابریشم دیگه چه کوفتیه. اما گرونه. پرورش دادنش سخته. با قیمت بالا میفروشیمش به این مدرنها تا باهاش لباسهای گرون درست کنن و بپوشن. و ببین چقدر ابلهن که میآن با لباسهای کیپورشون برای ماها قیافه میگیرن. احمق، کیپورش رو ما پرورش دادیم؛ ما نباشیم تو باس برگ درخت به خودت بچسبونی!
ما مثل اینها تو شهر زندگی نمیکنیم. یه شهر هست که خیلی دوره و فقط وقتی مراسم مقدس باشه میکوبیم میریم شهر. چون معبدش بهترین معبد این اطرافه و کاهنش حرفهای خوبی میزنه و ما دوستش داریم. کاهن یوشا تنها خونه دومی محبوب اینجا است، چون نه کیپور میپوشه، نه قیافه میگیره، نه به محض دیدن کپر دلش آشوب میشه و هر چی خورده بالا میآره. آدم خوبیه. خیلیها رو مجانی میبره بیمارستان که درمان بشن، و هر وقت کسی بمیره مخارج مراسمش رو به عهده میگیره تا خوب سوزونده بشه و روحش به آرامش برسه. میگن یوشا یه رگ کپری مثل ما داره. من که نمیدونم؛ فقط شنیدهام!
تو مدرسه به ما میگفتن تو اونیک جنوبی زندگی میکنیم. میگن یه اونیکس دیگه هست که اونطرف خونه دومه، اما هیچ وقت به چشم ما نمیآد. تو مدرسه زیاد چرت و پرت میگن، مخصوصا اون داستان مسخره که همهی ما از یه سیارهی در حال سوختن فرار کردیم، با یه ماشین فضایی بزرگ که حدود هفت میلیارد نفر آدم توش جا شده بود و وسط راه ماشینمون خراب شد و اینجا نشستیم و دیگه موندیم. البته تو مدرسه به ما گفتن ماشین تو خونه دوم نشسته و هنوز بقایاش هست و از این تصور مسخرههای زنده نشونمون دادن، ولی من هیچوقت باور نمیکنم هفت میلیارد نفر تو یه ماشین جا شده باشن. خودمون یه ماشین فضایی داریم که باهاش میریم خونه دوم و کارش خیلی درسته، سوفی شوفره هدایتش می کنه، اما صد نفر بیشتر که سوارش بشن صدای پیچ و مهرههاش -و داد و هوار سوفی- در میآد. پس کل این داستان چرنده!
ما مثل شهریها حاکم نداریم. همون کاهنمون هست که کارهامون رو باهاش هماهنگ میکنیم. خودش مجوز رفت و اومد به خونه دوم رو تازگیها گرفته و کارمون رو حسابی راه میندازه. من شنیدم تو خونه دوم یه یارویی هست به اسم امپراطوز، که خیلی معرکهتر از کاهن یوشا است. یکی از هم ولایتیهای ما که رفته بود خونه دوم برای درمان پسرش میگفت توی تلویزیون دیده این یارو امپراطوز داشته حرف میزده و از جهانی میگفته که تازه پیداش کردهان و میگفت یه سری پرستار وقت دیدنش زار زار زدن زیر گریه … دیوانهها! … البته عکس امپراطوز تو معبد شهر ما هم هست؛ یه یارویه با لباس آبی طلایی خیلی قشنگ و خوش دوخت، پوستش گندمی بامزه است و موهاش مرتب و بلند و طلایی. میگن چشماش کهکشانیه. توی ماها کسی چشم کهکشانی نداره. ولی اینطور که میگن اونهایی که اصالت دارن و خونشون آبیه چشماشون عین کهکشان میشه؛ یعنی پر ستاره … فکر کن!
این همه حرف زدم، اما هنوز اسمم رو نگفتم. توی کارت من نوشته ارنستو فیلانی. اما بهم میگن ارنی. کیپور برداشت میکنم. کیپور نمیدونی چیه؟ کیپور بهترین و زیباترین گیاهیه که وجود داره. اولش پیازش رو میکاریم و تا دو ماه طرفش هم نمیریم. بعد وقتی جوونه زد جشن میگیریم. بعد دو ماه این جوونهی کوچولوی بنفش میشه یه ساقهی دو متری یاسی، با یه عالمه برگ سرخ خیلی نرم ازش نخ درست میکنیم. حدود پنج ماه طول میکشه غنچه ها باز بشن، گلهای قشنگ صورتی قشنگی میشن که بینهایت نرم و لطیفن. بهشون میگیم کیپور – اسم بیخودیه، میدونم – گلها رو برمیداریم و میجوشونیم. بعد گلبرگها رو میریزیم تو ماشین و خمیرش رو میگیریم. باورت نمیشه خمیرش چقده نرمه؛ یعنی اگر دستت بگیری توی دستت محو میشه، چون خیلی ظریفه، برای همین از همون ماشین مستقیم و بدون دست زدن میریزیمشون تو چرخ و آخرش ازش نخ اولیه میگیریم. این نخ رو نمیشه بافت، حالا یا دستی یا ماشینی، برای همین باید جوشونده و رنگ بشه. وقتی خوب جوشید و رنگ گرفت میشن نخ کیپور که از فولاد صنایع فضایی محکمتر و از هر چیزی تو این دنیای وانفسا لطیفتره. به نظر ساده است اما حقیقتش اینه که بدبختی زیاد داره. گل کیپور لوس و ننره. احتیاج به محبت داره. من بارها نشستم براشون ساز زدم که احساس تنهایی و دلتنگی نکنن، تازه، کیپورها با هم حرف میزنن. شبها یه صدای زمزمهی قشنگی از مزرعه میآد. اگر کیپور رو تنها بگذاری خشک میشه و از بین میره، چون باید همراه و جفت داشته باشه. تازه، وقت برداشت گل بعضیهاشون جیغ میزنن و در جا خشک میشن. برای همینه که کیپور گرونه. اگر بدونین سر برداشت چقدر دلقک بازی در میآریم که گلی رو از دست ندیم!
من از خودم خونه دارم، خونهام یه حیاط کوچولو داره که توش سبزی کاشتهام. چهار تا زن دارم و نه تا بچه. ماها زن خیلی دوست دارم و تا بشه زن میگیریم. کاهن میگه کار خوبی نیست و کهکشان ناراحت میشه. اما به جهنم که ناراحت میشه! تازه، من هم اونقدرها معتقد به اون کهکشان عجیب غریب بی انتها نیستم که بخواهم بترسم، یا چیز دیگهای. بعد هم، زنهامو دوست دارم. همهشون بلدن چطوری از کیپور پارچه درست کنن و تو کارخونه کار میکنن. ما وضعمون خوبه. پولی که از فروش گل و پارچه در میآریم کفاف زندگیمون رو میده، تازه یه چیزی هم میمونه برای خرجهای شخصی … دولت مرکزی پول زندگی ما کپرنشینها رو میده، دستش درد نکنه، ولی به هر حال زندگی خرج داره، بخصوص اینکه چهار تا زن هم داشته باشی که هر کدوم برای خودش یه عادتهای مسخرهای داشته باشه!
من یه بار رفتم خونه دوم. خیلی جوون بودم. فکر میکردم اگر برم خونه دوم میتونم یه زندگی آبرومند برای خودم و زنهای آیندهام درست کنم، برای همین هر چی پول داشتم به سوفی شوفره دادم و قاچاقی رفتم. وقتی از اون بالا داشتم شهرهای بزرگ و اون ساختمونهای کریستالی درخشان عظیم و نورانیشون رو نگاه میکردم انگار وارد بهشت شده بودم. قلبم داشت از سینه بیرون میزد … وقتی سفینه سوفی روی چیزی به اسم آشیانه نشست – یه زمین صاف سبز که تو هوا شناور بود – و من پیاده شدم همون جا سجده کردم و زمین رو بوسیدم. پیش خودم فکر کردم شکر کهکشان بالاخره عاقبت به خیر شدم، و تصمیم گرفتم به اولین معبد که رسیدم برم شکرگزاری. تو همین حال و هواها بودم که یه لباس رسمی اومد و به زور از زمین بلندم کرد.
– کپرنشین کثیف، فکر کردی اینجا کجا است؟ بلند شو بایست. از کدوم جهنم درهای اومدی؟
– از اونیکس جنوبی …
یه چیزی مثل باتوم لباس رسمیهای خودمون داشت که یه کمی نور میداد، زدش به من.
– وقتی با پلیس سلطنتی صحبت میکنی احترام بگذار!
– از اونیکس جنوبی، قربان!
پلیس سلطنتیه یه کمی راضی شد و بعد گفت کارت شناساییم رو بهش بدم. چک کرد و کارت رو بهم پس داد.
– چند وقت میمونی؟
– یکی دو روزی هستم، آقا … اومدهام یه سری چیز میز بخرم با خودم ببرم خونه، زنهام منتظرن!
اونموقع من زن نداشتم، اما یارو یک جوری قیافهاش رو تو هم کشید که انگار بهش گفتم بیا کود کیپور بخور.
– زنها؟ تو مگه چند تا زن داری؟!
– دو تا، فعلا …
– فعلا؟!
– آقا، بابای من ده تا زن گرفته بود.
یارو کلا به هم ریخت. یک چیزی به زبان عجیب و غریبش توی دستند نوریش گفت و بعد دو تا روبات اومدن طرف من.
– تمام کپرنشینها طبق دستورالعمل امنیتی شمارهی نهصد باید معاینهی پزشکی شوند. هر چند تا زن میخواهی بگیری بگیر، اما اگر یک ویروس کوچک از منطقهی بدوی نشین اونیکست به شهر آورده باشی باید پیاده برگردی خونه.
دیوانه بود یا چیز دیگهای، نمیدونم. فقط اینو میدونم که پیاده نمیشه تو فضا راه رفت. تو مدرسه یه مزخرفاتی راجع به خلا و اینها بهم گفته بودن. خلاصه اون دو تا روبات منو بردن به یه اتاقک شیشهای و هری دلم ریخت پایین. وقتی دوباره حالم خوب شد کلا یه جای دیگه بودیم، یه راهوری سنگی آبی روشن که روی دیوارهاش چیزهای متحرک عجیب غریبی بود که بعدا فهمیدم عکسهای تبلیغاتیه، و زمینش یک جوری بود که انگار داری روی کانال آب راه میری. خلاصه رفتیم تا رسیدیم به یه سالن که کلی هم ولایتیهای من اونجا بودن؛ خیلی هاشون رو نمیشناختم اما همه جنوبی بودن، از لهجهها مشخص بود. من روی یه صندلی خیلی راحت نشستم و بعد روباتها رفتن و یه خانمه اومد که لباس آبی روشن تنش بود و روی بازوش یه حلقه مانندی بود که روشن خاموش میشد. بهم گفت اسمش نانسیه و باید دنبالش برم؛ کی دلش نمیخواست؟!
ما رفتیم و نانسی گفت روی یه تخت بخوابم – چه هیجان انگیز – ولی خودش نیومد، رفت پشت یک میز و یک کارهایی کرد.
بعد تخت یکمی حرکت کرد و رفت توی یک تونل شیشهای عجیب، میخواستم بیام بیرون که یک دفعه تونله روشن شد و یک صداهایی اوم. وحشتناک بود. هی سعی میکردم فرار کنم اما گیر افتاده بودم، جیغ میزدم و فحش میدادم و نانسی خیلی آروم و خونسرد میگفت باید صبر کنم تا پروسه کوفتیش تموم بشه. درد نداشت. منم آدم ترسویی نیستم اما اون تو وحشتناک بود … دقیقا نمیدونم چقدر اما بالاخره اومدم بیرون. میخواستم برم دخترهی دیوانه رو بگیرم بزنمش، اما روباتها دوباره منو گرفتن. نانسی یه تختهی شفاف دستش بود و داشت یه چیزهایی مینوشت و خیلی بی حوصله اشاره کرد که منو ببرن بیرون .
دوباره رفتیم تو همون تالاره و نشستیم … بعد چند دقیقه یکی دیگه اومد. این یکی اسمش لورا بود و گفت باید ازم آزمایش بگیرن. لورا خیلی شیرین بود با اون موهای مشکی کوتاه و اون چشمهای درشت سیاهش، خیلی تو دل برو بود، اما اون موقع من اینقدر ترسیده بودم که اصلا به این چیزها فکر نمیکردم … رفتیم تو یه اتاق دیگه که تخت نداشت. رو یه صندلی نشستم و لورا یه چیزی چسبوند روی بازوم و بعد گفت تموم شد، و بعد یه یارویی اومد که اونهم لباس آبی تنش بود و میگفت دکتره. راستش ما توی ولایتمون دکتر داریم، پرستار و بیمارستان هم داریم اما اینقدر خوب نیستن؛ همشون انگار همیشه خسته ان.
– آقای فیلانی، یک سری آزمایشات از شما گرفتیم که مشخص کنیم صلاحیت اقامت موقت در شهر را دارید یا خیر و
دارای مشکل دیگری نیستید، مراتب را به پلیس سلطنتی و اقامت اطلاع دادیم خوشبختانه شما بجز درصد بسیار پائین IQ مشکل دیگری ندارید و مشکلی از این نظر متوجه شما نیست. پرستار شما را به قسمت پلیس اقامتی راهنمایی میکند تا کارت اقامت موقت و باقی اطلاعات لازمه را دریافت کنید. سئوال دیگری نیست؟
– چرا دستشویی کجاست ؟
حالا بماند چقدر سر دستشویی دردسر کشیدم، اما بالاخره منو بردن اتاقک پلیس، یا بقول خودشون حراست اقامتجوها. یه لباس رسمی دیگهای اونجا بود که اصلا سر حال بنظر نمیرسید. رنگ صورتش زرد شده بود و نمیتونست حرف بزنهه. برای همین سریع کارت و کتابچه منو داد و به سرعت به سمت دستشویی رفت … هیچوقت یادم نمیره اولین باری که پامو گذاشتم توی شهر چه احساس خوبی داشتم. زمینش برخلاف ولایتمون انگار از شیشه ساخته شده بود و از کنارههاش یه چیزهایی عین نور رد میشد، آدمهاش خوش لباس و متشخص بودن و ماشینهاش چیزهایی بودن که هیچوقت یادم نمیره. چه جلالی … چه ساختمونهای بلندی … یادش بخیر، جوون بودم دیگه !
سوفی شوفره گفته بود باید کجا برم. یه یارویی بود که برای ماها جا درست میکرد و میگذاشت توی کارهای معمولی مشغول بشیم. سوفی میگفت یارو یکی از مهاجرهائیه که خیلی شانسی تونسته اقامت بگیره، برای همین به مهاجرها کمک میکنه. یه آدرس سرراستی هم داشت. فقط بدبختی مسیرش دور بود، منم پول کافی برای کرایه ماشین نداشتم . بعدهم کدوم یکی از این ماشینهای خوشگل براق من کپرنشین رو سوار میکرد؟ یحتمل میترسیدن روکش پوست ماشینهاشون خراب بشه. خلاصه برای خودم به همون سمتی حرکت کردم که از روی نقشه تو کتابی که پلیسه داده بود پیدا کرده بودم . هوای شهر برخلاف ولایت ما یکدفعه ابری بارونی نمیشد؛ صاف بود و کهکشان خیلی قشنگ معلوم بود. ولایتمون از پشت ساختمونهای بلند شهر یک کمی معلوم بود و منو به فکر فرو میبرد. چقدر از زمینمون به این شهر خیره شده بودم؟
حدود سی چهل تایی ساختمون رو رد کردم. کسی دیگه تو خیابون نبود تازه ساختمونهای اونجایی که رفته بودم هم چندان قشنگ نبودن یه چیزی بودن شبیه ساختمونهای خودمون … همینجوری رفتم و شانسی در یکی از خونهها رو زدم. یه صدایی که خیلی عصبانی بود گفت برم بمیرم؛ یکی دیگه رو زدم، یکی داشت اون تو یه کاری میکرد … اه ولش کن بمن چه؟ مگه من فوضولم؟!
– هی کپری اینجا چه غلطی میکنی؟
یه یارویی بود که لباس شهری تنش بود، از این لباسهای براق چسب خوشگل که شکل بدن میگرفت و روش از این طرحهای عجیب و غریب بود. موهاشو عین دیوونهها سرخابی کرده بود و با چشمای قرمزش داشت بمن نگاه میکرد. سه دفعه دور خودم چرخیدم که کهکشان منو از دست این یارو روانیه نجات بده و بعد فرار کردم ولی دو تا از رفیقهای الدنگش منو گرفتن و بدون هیچ دلیلی به قصد کشت منو زدن. بعدش وقتی روی زمین افتاده بودم هرچی پول و مدارک داشتم برداشتن و د برو که رفتی … دقیق یادم نیست بعدش چی شد ولی وقتی دوباره به هوش اومدم تو یه اتاق رو تخت دراز کشیده بودم و اولیویا زن اولم – اون موقع هنوز زنم نشده بود، فقط اولیویا بود – داشت روی صورتم یه چیز مرطوب میگذاشت – دقیقا همونجایی که یارو روانیه با چاقو بریده بودش – بعد دوباره از هوش رفتم، بارآخری که بیدار شدم یه یارویی که لهجهاش شبیه ماها بود کنارم نشسته بود و با یه یاروی دیگهای که لباس رسمی داشت حرف میزد. لهجهی لباس رسمیه هم عجیب محلی بود.
– بهش حمله کردهان و لوازمشو بردهان. کارتشم بردهان نمیتونه برگرده .
– با سوفی صحبت میکنم. راه برای خارج کردنش هست …
– سوفی هم کاری نمیتونه بکنه. این بدبخت هم اینجا عین ما گیر افتاده !
لباس رسمیه آهی کشید و روی صندلی کنار این یارو پیریه که داشت حرف میزد نشست.
– من واقعا کاری نمیتونم بکنم پدر … خیلی از قوانین برعلیه ماست. همین که من پلیس شدهام خودش معجزه است، زنده بمانم شانس اوردم. خواهش میکنم یادت باشد من و دیگران به زور موفق به حفظ نظام زیرزمینی ولایتی در اینجا شده ایم واگرنه ما را هم مثل سگ بیرون میکردند.
پیریه چیزی نگفت و در عوض بمن خیره شد.
– بهتری؟
– آره، فقط احساس میکنم دارم بالا میارم.
بعد از اینکه گند و کثافتکاریهای منو تمیز کردن و یه کاسه سوپ آب زیپو بهم دادن و اسمم رو پرسیدن و مطمئن شدن هیچیم نیست برام توضیح دادن که دقیقا چه بلایی سرم اومده.
– به اینجا میگن خونه دوم . همون سیارهی بزرگ درخشان باشکوهی که هرشب از ولایتمون میدیدیم، همونی که تو مدرسه میگفتن بهترینها رو داره و خدایی هم راست میگن. اینجا تو شهر چیزهایی هست که به عمرت ندیدی و نشنیدی. چیزهای معرکهای مثل اسمیرنوف که یه جور نوشیدنیه و معرکست یا مثلا روباتهای خونگی که همه کارها رو میکنن و خوراکیهایی از مخمر که شرط میبندم به عمرت حتی اسمش رو هم نشنیدی … اگر اینجا بمونی و بتونی جاتو سفت کنی یه زندگی معرکه در انتظارته و میتونی به سبک اینها ازدواج بکنی و خوشبخت بشی، البته نه به اندازه یه شهری بومی، ولی به هرحال بهتر از ولایتی موندنه. اما بحث اینجاست که میتونی یا بهتر بگم میذارن که بتونی یا نه! اینجا شهریهای بومی انواع مختلف دارن. یه عدهشون خیلی مهربونن و پول میرفستن برای کمک به ولایتیهای مهاجر فقیر و بدبختی عین ما – البته بیشتر برای عذاب وجدانشون اینکارو میکنن – یه عدهشون خیلی سردن و کاری به کار ما ندارن. ما رو عین موشهای تو فاضلاب نادیده میگیرن و یه عدهشون که امروز دیدیشون نژادپرستن و اعتقاد دارن ما ولایت ها بدرد نمیخوریم و باید برگردیم سرخونه زندگیمون. اینها اکثریت جامعه شهری رو تشکیل میدن. از مردم عادی و کارمند گرفته تا افراد درباری و حتی خود امپراطوز. برای همین زندگی اینجا واقعا برای ماها وحشتناکه … اینجا رو ما اسمش رو گذاشتیم خونه سوم، یه پناهگاه قدیمیه که سالهای سال میشه هم ولایتیهایی که از ولایت بریدن اینجا جمع میشن و زندگی میکنن. یه عدهمون بیرون این دنیای مخفی میتونیم کار کنیم، یه عدهمون تحت تعقیبیم و بقیه ول معطلیم … تو ولایت تو چکار میکردی؟
– تو مزرعهی بابام کار میکردم.
– بهتره برگردی به همون کیپور دونیت بچه … اینجا بدبختی میکشی. من سی ساله اینجام پسرم. همینجا بدنیا اومده اما
هنوز بهم میگن کپرنشین. ما تا آخر عمرمون کپری و کیپوری میمونیم و در بهترین حالت بهمون میگن آواره که از اون دوتای قبلی خیلی بدتره … باز تصمیم با خودته. واسه خودت مردی شدی ما نباید برات تصمیم بگیریم .
یارو بهم یه تخت داد. تو یکی از اون اتاقهای جمعی – بقول خودش – و گفت خوب راجع بهش فکر بکنم. سوفی رفته بود و تا سه روز دیگه برنمیگشت. برای همین سه روز فرصت داشتم … با خیلیها حرف زدم ، بعضیهاشون توی شهر کار میکردن – کارگری میکردن و هزار تا کار بیخود دیگه – و میگفتن پولش خوبه. بعضیهاشون پول رو برای خانوادههاشون تو ولایت میفرستادن و بعضی هم برای خودشون پول جمع میکردن ولی به هرحال داشتن زندگی میکردن … پولی که درمیاوردن از پول کار توی مزارع خیلی بیشتر بود، ولی در عوض باید توی این خراب شده زندگی میکردن که خوب اصلا منطقی نبود. فکر حبس شدن تو این زیرزمین دائمی وحشتناک بود … فکر کن، نتونی بری مزرعه و کهکشان رو نبینی؛ بهتر بود آدم بمیره تا به این خفت و خواری بیفته … روز سوم بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و به یارو گفتم که میخوام برگردم . چیزی نگفت و سرشو تکون داد – بعدا اولیویا هم برگشت ولایت. توی بار دیدمش و همونجا بهش پیشنهاد دادم؛ اون هم درجا قبول کرد –. به سوفی خبر دادیم که دارم میرم آشیانه … نکتهی مسخره این بود که هیچکس موقع خروج از من مدارک و هیچ کوفت دیگهای نخواست یا معاینهام نکرد. یارو پیریه درست میگفت؛ مهم نبود چه بلایی سر ما ولایتیها میآد.
برگشتم و یه کتک سیر از بابام خوردم، که، خب ارزشش رو داشت. دوباره تو مزرعه دست به کار شدم و یه روز قاچاقی یه قلمه از کیپورها زدم و کم کم یه مزرعه برای خودم درست کردم. اولیویا چهار سال بعد برگشت – میگفتن بهش تو شهر حمله شده و دیگه احساس امنیت نمیکرده – و بعد با زنهای دیگهام آشنا شدم و کم کم تونستم بشم ارنی کیپوری ، صادرکنندهی کیپور عالی – و وارد کنندهی یک سری مزخرفات دیگه از شهر برای اون بدبختهای تازه به دوران رسیده – و زندگیم خوبه؛ راضیام. هروقت بچههام گیر میدن که چرا نمیریم شهر میشینم براشون از بدبختیهای شهر و خونه دوم حرف میزنم و تا حدودی قانع شون میکنم. به هرحال بچههای این دوره ان دیگه؛ فکر میکنن هرجا نور بیشتر هست خوشبختی هم راحتتر پیدا میشه.
کپرنشینها
نویسنده : سیاهپوش
ویراستار : فرمهر